#دنیای_عسلی_رنگ_من_پارت_96
-سلام بابایی
+دانشگاه خوب بود؟
-اره بدنبود.باباجونم؟
+جانم؟
-وقت دارین باهم حرف بزنیم؟درمورد همونی که شما میخواستین بهم بگینو من هردفعه پیچوندم
+اووه!راست میگی.بشین باباجون
-چشم
روکاناپه نشستمو بابا شروع کرد به حرف زدن
بابا+سال ها پیش دوخانواده بودن که باهم روابط دوستانه ای داشتن.دریکی از این خونواده ها دخترکوچولویی به دنیا اومد.قرار شد پسر بزرگ خونواده دیگه که اون زمان پنج سالش بودو نامزد این دخترکوچولو اعلام کنن تاوقتی که این دوتابزرگ شدن باهم ازدواج کنن.سال ها گذشت و دخترشد ۴ساله و پسر۹سالش شد خونواده پسر ازایران رفتن المان.دیگه ازون به بعد روابط این دوخونواده بهم خورد.دختر۱۷سالش شد!اون موقع بود که پدرش دوباره رفیق قدیمیشو پیدا کرد.اون دختروپسر باید باهم ازدواج میکردن.اما پدردختر که خیییییلی دخترکوچولوشو دوست داشت دلش نمیخواست که دخترشو مجبور به کاری کنه!دوسه سال به همین منوال گذشت هردفعه که مامان بزرگ دختر این موضوعو به بابای دختره گوشزد میکرد،پدر از زیرش درمیرفت وجواب های قبلی رو میدادتا اینکه مادربزرگ دختره مردو وصیت کرد که اگراین ازدواج سرنگیره پسرش(پدر دختر) از ارث پدریش محروم میشهـ....
یکم مکث کرد
+اون پدر من بودمو اون دخترکوچولوهم توبودی.مامان فروغ اخرین حرفش قبل مرگش این بود که تو با ارتین ازدواج کنی وگرنه.....
-بابا!آ...آر...تین کیه؟
+همون پسر دوستم که رفتیم جشن تولدش.تواز خیلی وقت پیش نامزد ارتین هستی.حالا هم تصمیم باخودته دخترم.من تورو مجبورت نمیکنم
-تموم شد؟؟
romangram.com | @romangram_com