#دنیای_عسلی_رنگ_من_پارت_84

مامان+الناز ب........
-الان میان مامان
رفتم نشستم سرمیز.از مزه غذا هیچی نفهمیدم.حالم گرفته بود.هزچی هم مامان پرسید چیشده یه جوری پیچوندمش.همه فکروذکرم سمت اجباری بود که بابا درموردش با مامان فروغ حرف میزد.ولی یه چیزی مامان فروغ گفت میخوام عروسی النازو ببینم باباهم گفت اون حق انتخاب داره.ینی........؟؟!!ینی قراره بایه فردی با اجبا ازدواج کنم!؟یه ازدواج از پیش تعیین شده؟؟نـــه!ولی اون یه نفرکیه؟وااای سرم داشت منفجر میشد.پربود از سوالای بیجواب.بهتر بود بهش فکرنکنم تابابا خودش برام بگه!اره همین درسته.به خودم که اومدم توتخت زیر پتوم بودم.ینی من کل راه داشتم فکر میکردم؟؟؟اوووووفـــــــــــ
فردا باز دانشگاه باز اون استادای مسخره....پس بدون فکری خوابیدم
**********
اـــــــــــــــــخخخ...یه کش قووس اهاا.به ساعت کنارتخت یه نگاه میندازم.ساعت هفت بود.با غرغر از تختم اومدم پایین.ای تو روح هرچی دانشگاه و استادو معلم و مدرسه و درس و سایر مربوطین اهههههه....
رفتم طرف دشوویی یه اب زدم به صورتمو اومدم بیرون.سریع یه مانتو جذب سورمه جین و مقنعه مشکی و کوله مشکی برداشتمو یه کفش ورنی سورمه ای هم پام کردم.ارایشم فقط یه برق لب!!همین!!کولمو انداختم رودوشمو گوشیمم برداشتم.سریع یه صبحونه مختصرو پیش به سوی یووونــــــے....
*
بچه های اکیپمون یه گوشه جمع بودن
بهی+به بــــه باد امدو بوی پشکل اورد....
با کولم محکم کوبوندم تو مخش
-پشکل دوس پسر عتیقته بزغاله
+اواا!منظورت داداشته؟؟
-جـــــــــــان؟؟؟!!!😳😳

romangram.com | @romangram_com