#دنیای_عسلی_رنگ_من_پارت_83
بچه ها😐😐😐🙄🙄🙄🙄😒😒
طبق معمول پایه ها ریختن وسط.میخواستیم پاسور بازی کنیم.توپاسورم مهارت خاصی داشتم.بعــــله اینجوریاس ما ازهرانگشتمون یه هنر میباره(سقف مقفم نداریم تو حیاطم😝)من وبردیا افتادیم با سپیده و باربد.سروش وارسام رفتن پایین.سحرو باراناهم که پایه نیستن.چند دست بازی کردیم و باربد چند دفعه جرزد که هر دفعه مچشو گرفتم.بعد از ۱۰ دوور پیاپی که ۷_۳ به نفع ماشد خسته و کوفته رفتیم پایین.وقت شام بود
مامان+الی باباتو مامان فروغو از توی اتاق کارصدا بزن
-باشه مامان
راه افتادم سمت اتاق کار مامان فروغ.اتاق کار به اونجایی که بقیه بودن دید نداشت.خواستم دربزنم که منصرف شدمو گوشمو چسبوندم به در
+همایون نمیشه.اخرین وصیت پدرت همین بود.تونمیتونی بزنی زیرش
±ولی مادر من نمیتونم النازو مجبور به کاری بکنم.اون حق انتخاب داره
+ولی این تقدیر از چندسال پیش واسه اون رقم خورده.باید اینکارو بکنی.این همه سال از زیرش در رفتی ولی دیگه نمیتونی.ینی من اجازه نمیدم
±ولی مادر....
+شششش همین که گفتم.یا اینکار انجام میشه یاتو از ارث پدرت محروم خواهی برد.این حرف من نیست!وصیت پدرته!خود دانی
±باشه سعی میکنم کم کم واسه الناز همه چیو توضیح بدم
+سریع تر همایون.من وقت زیادی،ندارم.میخوام عروسی النازو ببینم.من یه پام لب گوره!
±دیگه این حرفو نزن مادرجان.میگم بهش.ولی بدونین از طرف من اجباری بالای سرالناز نخواهد بود!
دیگه صبرنکردم و رفتم سمت حال.اونا درمورد چی حرف میزدن؟؟چه تقدیری؟؟؟؟!!اون چیه که به خاطرش بابا شاید ازارث محروم بشه واین به من بستگی داره؟واااااااای خــــدا😫
romangram.com | @romangram_com