#دنیای_عسلی_رنگ_من_پارت_78
بعدم رامو کج کردم سمت اشپزخونه.شلیک خنده هرسه شون ستون خونه رو لرزوند.همه چی رومیز بود!سرسری یه چیزی خوردمو اومدم بیرون.رفتم جلو TVکنار ددی نشستم
بابا+اتیش پاره؟؟
خندیدم-جونم ددی؟
+مزه نریز دختر شب خونه مامان غروغ دعوتیم
-اخخخ جـــــون ایـــول
بابا ریزخندید.مامانم که ازون موقع رفته بود بالا فک کنم.نشستم کانالارو بالا پایین کردم اخرم هیچ چیز یافت نشد!تبلتمو برداشتمو شروع کردم به خوندن رمانی که تازه شروعش کرده بودم.دوسه ساعتی که خوندم تبلتو گذاشتم کنارو بعداز خوردن یه ناهار عاالی درکانون گرم خونواده هرکسی رفت اتاق خودش.هعــــے هیچ خری هم پیدانشد به مای بدبخت فلک زده اس بده.با یه جهش رفتم زیر پتوی گرمو نرمم.چشمامو بستم واولین چیزی که جلوچشمام اومد چشمای به رنگ عسل ارتین بود!جلل الخالق!!!ینی چی؟چرا چشای اون!؟یاد رقص باهاش افتادم.چقدر قشنگــ رقصید.وبا فکر به چشای خوش رنگش خوابم برد!
*********
دم در قصر باشکوه مامان فروغ وایستاده بودم.اما.....سرتاسر کوچه پربود از پارچه سیاه.وا اینجا چه خبره؟نکنه واسه مامان فروغ اتفاقی افتاده؟نــــــــــہ!باقدم های لرزون رفتم به سمت خونه.از داخل صدای گریه می اومد.دم در همه با لباس سرتاپا مشکی وایستاده بودن.باباهم داشت گریه میکرد!عمه ضجه میزد!مامان هم مث ابربهار گریه میکرد!دستو پاهام شل شد.چشمم خورد به میزگوشه سالن!عکس مامان فروغ روی میز بود!یه ربان مشکی هم گوشه قاب عکس زده بود!نه!نه!نه!نــــــــه!!!!!!!!!!این اشتباهه!مامان فروغ نمرده!مامانی من نمرده!روی زمین افتادمو باتموم وجودم جیــــــــــــغ کشیدم.....!!!!
دربه شدت باز شدو بابامامان اومدن تو اتاقم.صورتم خیس عرق بود!بابا اومد طرفمو منو گرفت توبغلش!صدای هق هقم کل اتاقو گرفته بود!
بابا+اروم باش عزیزم.من اینجام.هیش!الناز؟؟؟؟
ولی من همچنان گریه میکردم.بعد چنددقیقه که اروم شدم از بغل بابا اومدم بیرون.
مامان+چی شده الناز؟چرا گریه میکردی؟خواب بد دیدی؟
باهق هق گفتم-من....خواب دیدم......مامان فروغ.......
دیگه نتونستم ادامه بدم
romangram.com | @romangram_com