#دنیای_عسلی_رنگ_من_پارت_69
"ارتین"
اَهههه این بابای ماهم وقت گیراورده.اخه کجای دنیا دیدین واسه پسر۲۵ ساله تولد بگیرن؟؟هعی خدا این همه مهمون.بابای ماهم چه کارا که نمیکنه.باحوله بدنموخشک کردم و بستم به کمرم واومدم بیرون.داشتم با حوله موهاموخشک میکردم که بازاین اویسا مث چی سرش و انداخت و اومدتوو.اصن حرف تو گوش این دختر نمیره!
-اویسا بروبیرون خودم میام.
پشتم بهش بود نمیدیدمش ولی صدای درم نیومد پس هنوز نرفته بیرون
-اویسا برو بیرون یه دفعه گفتم الان میام دیگه
اینوگفتم و روموبرگردوندم سمتش.ععع اینکه اویسا نیست!یه دختر با چکمه های بلند تا زانوش یه پالتو مشکی و روسری ابی کاربنی—سفید موهاشو یه طرفه ریخته بود کنارصورتش.ارایش ملیح رژصورتی اووووفـــــ وایستا ببینم این همون دختره نیست که یه توفرهاد ویه بارم تو دانشگاه دیدمش؟؟دستمو به سمتش گرفتمو هردوهم زمان باهم گفتیم:تـــو!!!!؟
+تواینجا چیکارمیکنی؟
-ببخشید مثل اینکه من باید از شمابپرسم اینجا چیکار میکنی؟
پرو پرو زل زد توچشامو گفت:واسه چی اونوقت؟
-چون اینجا خونه منه اینجاهم اتاق منه.حالا میگی واسه چی اینجایی یانه؟
+اومممم....چیزه...راستش...میدونی....من...
اخی دختره بدبخت بدن لخت منو میبینه نمیتونه حرف بزنه.چشماشو بست منم سریع یه تیشرت کشید بیرونو تنم کردم و درست توی نیم قدمیش وایستادم.یه نفس عمیق کشیدو چشماشو بازکرد.خواست جیغ بزنه که سریع جلو دهنشوگرفتم:جیغ نزنیاا!
چه چشایی داشت لامصب!اروم سرشو تکون داد دستمو برداشتمو گفتم:خوب حالا حرف بزن
romangram.com | @romangram_com