#دنیای_عسلی_رنگ_من_پارت_106

-ممنون
بلندشدمو استین مانتومو مرتب کردم.اخیــش خوب شد ایندفعه حالم بدنشد وگرنه ابروم جلوارتین میرفت باخودش میگفت میخواد نازکنه.رفتم طرفش که یهوسرم گیج رفت وداشتم میوفتادم که ارتین سریع منوگرفت
+الناز چیشدی؟؟
خانوم دکتر سریع به طرفم اومدوگفت
+مثل اینکه خانومتون مشکل کم خونی دارن بهتره چندلحظه توی یکی ازاتاقا بخوابونینش.
اره راست میگفت.همیشه همین مشکلو داشتم.دلم خوش بود ایندفعه حالم بدنشد ولی مث اینکه کلا ناف منوبا بدشانسی بریدن.ارتین بی حرف دستشو انداخت زیرزانومو منوبغل کرد:
-ععع ارتین زشته بزارزمین منوو.خودم میاام
+حرف نباشه
خفه شدم.بایه مَن عسلم نمیشد خوردش بااون اخم وحشتناکش.اخه اینم شوهر گیرما اومده؟!منوبرد توی یکی ازاتاقاوروتخت خوابوند.
+همینجا بمون میام
یه قدم رفت دوباره برگشت وگفت+تکون نخوریااا
-باااااشه
خخخخ انگاری اینم فهمیده که من خیلی لجباز وسرتقم.اوووف نه به صبحش نه به الانش.اصن تعادل روانی نداره این بشر.اَهه.....
چند دقیقه بعد بایه شد کاکائو وکیک تودستش برگشت

romangram.com | @romangram_com