#دنیای_عسلی_رنگ_من_پارت_102
توچشای خوشگلش خیره شدمو گفتم:
-فقط اینکه مهرتو میخوام.باهام مهربون باشو بزاربهت تکیه کنم.همین
واقعاااا خودشیرینی نبود.اینو ته دلم گفتم.بااینکه نذاشت جواب منفی بدم ولی دلم میخواست منم مث دخترای دیگه یه تکیه گاه محکم داشته باشم.موقع ناراحتیام!ارزوی هردختری موقع عروسیش همین بود دیگه.مگه نه؟!
چشاش برق زدولبخند محوی روی لبش نشست ژیلا بلندشد اومد طرفمو منودرآغوش کشیدوباگریه گفت
+خیالم ازبابت تو راحت شد عزیزم.خوشحالم که ارتین همچین خانوم خوبی گیرش اومده
پیشونیمو بوسیدو رفت نشست سرجاش.اوی هم واسم چشمک زد.منم باخجالت سرمو انداختم پایین
اون شبم گذشت.قرارشد فرداصبح ارتین بیاد دنبالم وباهم بریم دنبال کارای دیگه.مهریه هم بااصرار اتابک خان شد به ازای تاریخ تولدم سکه.رفتم بالاوبعداز اینکه لباساموعوض کردم رفتم توتختم.تموم شد!به همین اسونی من شدم نامزد ارتین.البته نامزدش که بودم.اما ایندفعه به قول خودشون بارضایت طرفین.سه چهارماه دیگه هم میشم زنش.به همین اسونی دیدارهای ساده ماختم شد به ازدواج.ازدواجی که اجبار بود.ازدواج که تعیین شده بود.ازدواجی که توی تقدیرو سرنوشت من بود!خواه یا ناخواه
معلوم نیست سرنوشتم به کجاختم میشه.امیدوارم که هرچی بشه بدبخت نشم.خدایا خودت کمکم کن.وچشماموبستمو خوابیدم
+الناااز.....الناز...عزیزم...بلندشوو...دیرشد...
-مامان بیخیال بزار بخوابم.خستم
+چی چیوبیخیال.پسرمردم دم درمنتظرته النازخانوم.پاشوووووووودیگه
-پسرمردم کیلوچنده؟توهم زدی مامان!
+فعلا که توهم نیستو یکی پیداشده اومده میخوادتوروبگیره...پاشوووووو
توجام سیخ نشستم یه دقیقه طول کشیدتاهمه چی یادم بیاد.دیشب........مراسم خواستگاری.....ارتین.......اخرماه.......وااااای خداااایاااا به دااادم بررررس
romangram.com | @romangram_com