#دختری_که_من_باشم_پارت_94

من:به من ربطی نداره اما به نظرم یه کم زیادی ازشون جدا نشدی؟

_:چطور؟

من:از صحبتای اون روزت با بابات فهمیدم ارتباط خوبی باهاش نداری! بعدم این که اونا حتی خبر ندارن پسرشون اینجا یه ویلا داره!دوست داری درباره کارایی که میکنی بهشون چیزی بگی... حتی تعطیلاتتم باهاشون نمیگذرونی!

لبخندی زد و رو کرد به منو و گفت:میدونی من ذاتا ادمیم که خوشم نمیاد چیزی بهم تحمیل بشه یا این که بخوان محدودم کنن یا حتی محبت بیجا بهم داشته باشن طوری که بشه دخالت تو زندگیم .چون من تک فرزندم مامانم خوشش میاد لوسم کنه و تمام ارزوهاشو به وسیله من بر اورده کنه ولی من خوشم نمیاد.

من:بهت امر و نهی میکنن؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:میخوان مجبورم کنن با دختر خالم ازدواج کنم!منم اونو دوست ندارم تا وقتی که یا اون ازدواج کنه یا مامان و بابام دست از این حرفشون بکشن منم خودمو ازشون دور نگه میدارم.

من:خب تو از کجا میدونی شاید خوشبخت بشی باهاش

پوزخندی زد و گفت:اولا که من قصد ازدواج ندارم در ثانی اگه داشته باشم با عمرا دختر خالمو انتخاب کنم!

من:چرا؟

_:چون چیزایی ازش میدونم که اگه تو هم جای من بودی اونو انتخاب نمیکردی.

نگاهش کردم. گفت:بگذریم

دستامو از پشت تکیه دادم رو زمین و گفتم:خب چرا بهشون نمیگی که اون به دردت نمیخوره؟

خندید و گفت:فکر میکنی نگفتم؟اگه تو خونه ما بگی بالای چشم نادیا خانوم ابروئه چنان موضع میگیرن که فکر میکنی چیزی که چشمات دیده هم اشتباه بوده!کاش یه بچه دیگه هم داشتن تا دست از سر من یکی بر می داشتن.

اهی کشیدم و گفتم:اگه مامان منم یه پسر داشت....

حرفمو ادامه ندادم باز رومو کردم رو به دریا این جمله خیلی ادامه داشت اگه مامانم یه پسر داشت من هیچوقت یه پسر بزرگ نمیشدم هیچوقت اواره نمیشدم هیچوقت لازم نبود از جامعه فرار کنم شاید یه ادم مهم میشدم میتونستم درس بخونم و به ارزوهام فکر کنم .ازدواج کنم و بچه داشته باشم.

مهران انگار که ذهن منو خونده باشه گفت:فکر کن مادرت پسر دار میشد اونوقت فکر میکنی اصلا تورو به دنیا می اورد؟

ابروهامو دادم بالا و نگاهش کردم . نیشخند زد. سرمو تکون دادم و گفتم:اگه من به دنیا نمی اومدم هیچی از امورات دنیا کم نمیشد.

قطره های بارون کم کم صورتمو خیس کرد .

مهران هم از جاش بلند شد و گفت:بیخیال! هر چقدرم زندگی سخت باشه هیچکس ارزو نمیکنه ای کاش به دنیا نمی اومد.

چشمکی زد و گفت:زندگی از هر دختری وسوسه انگیزتره!

از جام بلند شدم و گفتم:تو ام با این ذهن منحرفت . اصلا دنیا رو زیر سوال میبری!

حصیرو از رو زمین برداشتم و راه افتادیم سمت ویلا!

رفتم تو اشپز خونه تا یه چیزی واسه ظهر درست کنم. مهران گفت:مگه اشپزی هم بلدی؟

من:اینم سواله؟اگه بلد نبودم که میمردم از گرسنگی!

تکیه داد به کابینتا و گفت:راست میگی خب!

رفتم سراغ برنجا که تلفنش زنگ خورد.

_:اوه به به اقای خبر چین!

از لحنش معلوم بود عصبیه ولی داره خودشو کنترل میکنه.

_:حواست به زبونت باشه که کجا ازش حرف در میره چون ممکنه دفعه بعدی خودم بیام بیخ تا بیخ ببرمش ...

....

_:باشه بابا مهم نیست وقتی یه حرفی بی پایه و اساس باشه هر چقدرم بگرده اخرش معلوم میشه صحنه سازی بودم!

romangram.com | @romangram_com