#دختری_که_من_باشم_پارت_92

آوا

چشمامو باز کردم نمیدونستم چند وقته خوابیدم.

نشستم سر جام یاد دیشب افتادم. نفسمو دادم بیرون و لبخند زدم انگار یه بار بزرگ رو از دوشم برداشتن.یه نگاه به اطرافم کردم من کی اومدم تو اتاق؟

یه ذره با خودم فکر کردم شاید چیزی یادم بیاد . یه دفعه محکم زدم رو پیشونیم و گفتم:وای مهران!

یه گوشه از پیشونیم درد شدیدی احساس کردم انگشتمو کشیدم دیدم جوش زدم!پوفی کردم و از جام بلند شدم.

اگه کارمو رو یه منظور دیگه میگرفت چی؟عجب حماقتی کرده بودم اون پسره چیطوری میخواست احساس یه دخترو درک کنه ؟! شاید این کارو میذاشت به حساب علاقه . باید هر جور شده بهش می فهموندم که ب*غ*ل کردنش بی منظور بوده.

یه نگاه به لباسام که روی زمین ریخته بود انداختم باید جمعشوم میکردم ولی اصلا حوصلشو نداشتم. یه نگاه به لباسام کردم خوب بود .از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت دستشویی.

صورتمو شستم و یه نگاه به جوش بزرگی که رو پیشونیم بود انداختم چیزی واسه فشار دادن نداشت و اگر نه تا الان دخلشو اورده بودم.

وارد پذیرایی شدم نمیخواستم دیگه حرفی از دیشب زده بشه!کمرمو صاف کردم یه ذره به اطراف نگاه کردم ولی خبری از مهران نبود خواستم برم بیرون که صدایی از پشت سرم گفت:بیدار شدی؟!

برگشتم سمت مهران که ایستاده بود تو اشپزخونه.

لبخند محوی زدم و گفتم:اره!

دستی تو موهام کشیدم تا مرتبشون کنم و رفتم سمتش!

لیوان چایی که دستش بود گذاشت رو میز و خودشم نشست و گفت:خوب خوابیدی؟

بدون این که نگاهش کنم گفتم:اره!

تکیه داد به صندلی و گفت:بیا بخور!

نشستم روی صندلی زیر چشمی نگاهش کردم فکرش مشغول بود نگران به نظر میرسید یعنی ربطی به دیشب داشت؟یه لقمه کره مربا برای خودم گرفتم. همچنان یه جای دیگه سیر میکرد جرات نداشتم ازش چیزی بپرسم میترسیدم بحث دیشبو وسط بکشه.

سریع غذامو خوردمو از جام بلند شدم اون همچنان تو فکر بود.

بیخیال از اشپزخونه رفتم بیرون و رفتم سمت اتاقم تا وسایلمو مرتب کنم.

داشتم لباسامو میذاشتم تو کمد که مهران اومد تو اتاق و گفت:میخوای بریم لب دریا؟

لبخندی زدم و گفتم:خیلی دلم میخواد از نزدیک ببینمش!

زیپ کاپشنشو بالا کشید و گفت:حیف هوا سرده و اگر نه میرفتیم تو اب!

شونه هامو انداختم بالا و گفتم:به هر حال که من شنا بلد نیستم!

سرشو تکون داد و گفت:خب یه چیزی بپوش بیا بریم!

نگاهش کردم هنوز چهرش همون طوری بود دیگه کنجکاوی بهم غلبه کرد گفتم:اتفاقی افتاده؟

_:نه!

من:انگار افتاده!

شونه هاشو بالا انداخت و گفت:چیز مهمی نیست!

پالتوی کرم رنگ کوتاهی که مهران خریده بود تنم کردم و یه شال پیچیدم دور سرم!

خندید و گفت:بازم که اینجوری شال سرت کردی!

من:مگه نمیگی سرده؟

دستم گذاشتم رو گوشامو و گفتم:من به اینا احتیاج دارم!

romangram.com | @romangram_com