#دختری_که_من_باشم_پارت_87


چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:محض اطلاعت من با هیچ دختری مسافرت نرفتم!

شونه هاشو انداخت بالا. گفتم:اینم یادت باشه من هر کاری دلم بخواد انجام میدماگه تا حالا کاری به کارت نداشتم بدون که از این به بعدم ندارم!

رفتم سمت راهرو وگفتم:من میرم واسه شام یه چیزی بخرم!

دوباره صدای تلوزیون بلند شد. گفت:باشه یه چیزی بخر واسه فردا بشه غذا درست کرد.

جوابشو ندادم رفتم تو اتاق و درو بستم!

رفتم سمت کمد و نفسمو با حرص بیرون دادم.

دیگه بد جور داشت میرفت رو اعصابم. چرا باید به یه دختر بچه جذب بشم و بعد بذارم اینجوری تحقیرم کنه؟منی که با یه اشاره هر کسی که میخواستم به دست می اوردم.اصلا اگه بهش نزدیک شم چی؟چی کار میخواست بکنه؟در برابر من بی دفاع بود. بعد از اونم کسی رو نداشت که بخواد باعث دردسرم بشه. اصلا میتونستم تا هر وقت بخوام باهاش باشم اونم نمیتونست اعتراضی بکنه...

دوباره از اتاق بیرون اومدم.نگاهش کردم هنوز نشسته بود روی مبل نفسمو فوت کردم و رفتم سمتش





درست بالای سرش قرار گرفته بودم همین طور که داشتم فکر میکردم چطوری باید ارومش کنم بهش خیره شدم. سرشو اورد بالا و گفت:باز میخوای اذیت کنی؟

به چشمای معصومش نگاه کردم. لبخند تصنعی زدم و گفتم:نه اومدم بپرسم چی میخوری؟

سرشو تکیه داد به پشت مبل و همون طور که منو نگاه میکرد گفت:فرقی نداره.

من:باشه!

اینو گفتم و خودممو به سرعت ازش دور کردم.

ایستادم تو حیاط. مشتمو کوبیدم رو ماشین .فکر ت*ج*ا*و*ز به سرم نزده بود که حالا زد.

سوار ماشین شدم و راه افتادم .

باید جلوی خودمو میگرفتم نه به خاطر اون به خاطر خودمم که شده باید دور آوا رو خط میکشیدم . این چند وقت اونقد به رابطه داشتن با دخترا عادت کرده بودم که دیگه نمیتونستم عادی برخورد کنم!

حوصله نداشتم برم رستوران دم اولین فست فودی که دیدم استادم و دوتا پیتزا خریدم.

و بعد هم یه ذره خرت و پرت برای غذای فردا.

یه کم معتلش کردم تا حالم خوب بشه و بعد برگردم.

وارد خونه شدم همون موقع بود که فیلم تموم شد. محکم درو بستم دوباره از ترس از جاش پرید! دستشو گرفت رو قلبش و گفت:چرا اینجوری میکنی؟

خندیدم و رفتم سمت شومینه به پیتزا هایی که تو دستم بود نگاه کرد و گفت:چی خریدی؟

خریدامو گذاشتم تو اشپز خونه و با جعبه های پیتزا و نوشابه نشستم رو به روی شومینه و گفتم:پیتزا!

دستمو گرفتم جلوی اتیش و گفتم:بیرون خیلی سرده!

پاشد اومد نشست رو به روی من سریع یکی از جعبه ها رو کشید سمت خودش. سرشو به دو طرف تکون داد و گفت:به به به!اخرین باری که پیتزا خوردم دوسال پیش بود اونم نه کامل یه قاچ!

در جعبه رو باز کرد همون طور که با ل*ذ*ت به پیتزا ها خیره شده بود گفت:چه بویی داره!

خندیدم و گفتم:یه جوری حرف میزنی ادم فکر میکنه داره چی هست حالا!

از جاش بلند شد و گفت:این یکی عکس گرفتن داره!

دستشو کشیدم دوباره نشست گفتم:من گوشی دارم!بشین راحت غذاتو بخور


romangram.com | @romangram_com