#دختری_که_من_باشم_پارت_71


لبشو گزید و گفت:عکس؟

سرمو تکون دادم و گفتم:خودم برو یکی سرت کن!

با ذوق یه شال مشکی برداشت و سرش کرد اومد نشست کنارم گوشیشو گرفت بالا! گوشی رو از دستش گرفتم و موبایل خودمو در اوردم!سرمو به سرش نزدیک کردم! با انگشتش به من اشاره کرد همون موقع منم یه عکس گرفتم.

سریع گوشی رو از دستم گرفت و گفت:ببینم!

یه نگاه به عکس کرد و گفت:عالی شد!فکر نمیکردم اینقدر دختر بودن بهم بیاد!

با خنده گفتم:انگار واقعا باورت شده پسری!

شونشو انداخت بالا و گفت:تو هم جای من بودی باورت میشد!

زل زدم تو چشماشو گفتم:ولی تو دختری! واقعا یه دختر کاملی!

متوجه شد که لحنم عوض شده یه کم رفت عقب و گفت:خب حالا بی خیال برام بفرستش.





عکسو واسش فرستادم. سریع از جاش بلند شد و گفت:من برم ببینم سیب زمینیام پختن یا نه!

میدونستم بیشتر موندنم جایز نیست.از جام بلند شدم و گفتم:منم دیگه باید برم! شام هم نخوردم!فردا جمعس صبح ساعت 9 اماده شو باهم بریم مطبو نشونت بدم کاراتو بهت بگم.

فهمیدم که از این که میخوام برم خوشحال شد ولی خودشو کنترل کرد و به روش نیاورد. لبخندی زد و گفت:میخوای بمونی با هم سیب زمینی بخوریم؟

رفتم سمت در و گفتم:نه!من از این چیزا نمیخورم!

نمیخواستم ناراحتش کنم ولی نباید چیزی میفهمید!

خودمو رسوندم به خونه رفتم سمت دستشویی و اب سردو باز کردم چند بار اب پاشیدم به صورتم تا حالم اومد سر جاش!

تو اینه به خودم نگاه کردم و گفتم:خاک بر سر بی جنبت کنن پسر! مگه تو دختر ندیده ای؟

با خودم گفتم:خب خوشگله!

باز به خودم نهیب زدم:خوشگله که باشه!صد تا دختر خوشگل تر از این دیدی! این یکی رو بیخیال شو حداقل فعلا!چیه اصلا دختره زیره میزه لاغر مردنی. با اون موهای کوتاهو پسرونش و گوشای بزرگش!

از دستشویی اومدم بیرون!زنگ زدم برام غذا بیارن و رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم چشمم افتاد به گوشیم!عکسی که گرفته بودیم باز کردم و دراز کشیدم رو تخت. نمیدونم این امشب خواستنی شده بود یا من یه مشکلی پیدا کرده بودم.اهی کشیدم و گوشیمو پرت کردم اون طرف تخت.

بعد از این که غذامو خوردم زنگ زدم به ثمین. یکی بایداین حسو حال منو سر جا می اورد.

با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم.به ساعت نگاه کردم نه و نیم بود. یعنی کی میتونست باشه صبح جمعه؟!

از جام بلند شدم شلوارمو پام کردم و رو کردم به ثمینو گفتم:پاشو یه چیزی بخور!

باز صدای زنگ در بلند شد قبل از این که ثمین از جاش بلند شه رفتم سمت در و درو باز کردم.

دیدم آوا با خنده ایستاده دم در!

با دیدن من خندشو قورت داد یه نگاه سر تا پام کرد و ابروهاشو داد بالا!

تازه متوجه شدم لباس تنم نیست!

خودمو پشت در قایم کردم. آوا نیشخندی زد و گفت:صبح به خیر!

با اخم گفتم:چشاتو درویش کن!


romangram.com | @romangram_com