#دختری_که_من_باشم_پارت_70

بعد رفت سمت کیفش و گوشیشو بیرون کشید یه موبایل قدیمی ولی نو بود! ایستاد و دوربینشو گرفت سمتم!

رفتم جلو دستم گذاشتم رو گوشی و با جدیت گفتم:چی کار میکنی؟

با چشمای خندونش گفت:یه عکس!

شالو از سرم انداختم و گفتم:بی جنبه نباش دیگه! نیومدیم مسخره بازی در بیاریم اومدیم کار یاد بگیریم!

با ناراحتی گوشیش رو گذاشت تو جیبش و گفت:باشه معذرت میخوام!

نفسمو بیرون دادم و گفتم:سرت کن ببینم یاد گرفتی یا نه! با اکراه شالو ازم گرفت خیلی سریع همون طور که من سرم کرده بودم سرش کرد. هنوزم با نگه داشتنش مشکل داشت ولی خب حداقل یاد گرفته بود.

وقتی شال سرش میکرد قیافش دخترونه سر میشد مخصوصا الان که یه کم ناراحت شده بود و اروم گرفته بود بیشتر خانوم شده بود.

بهم نگاه کرد و گفت:خوبه؟

سرمو تکون دادم و گفتم:اره خوبه!افرین زود یاد گرفتی!

در جوابم به یه لبخند اکتفا کرد و گفت:خب دیگه چی این که اسون بود!

من:حالا این یعنی اسون بود؟

چینی به ابروش داد و گفت:من که زود یاد گرفتم .

من:بله اونم به چه عذابی!

_:هو حالا یه شال سرت کردیا! بد اخلاق!

خندیدم و گفتم:ناراحت شدی؟

سرشو به علامت منفی تکون داد گفتم:ولی شدی!

_:نه نشدم!اون عکسو واسه یادگاری میخواستم.

من:اخه کی از یه پسر با شال دخترونه عکس یادگاری میگیره؟یکی میبینه ابروم به باد فنا میره!

لبخند مهربونی زد و گفت:باشه مشکلی نیست! هر چند من که کسی رو ندارم عکس تورو نشونش بدم. ولی به هر دلیلی بود بیخیال!اگه ناراحت شدی ببخشید من عادت دارم از همه چی عکس بگیرم و اگر نه منظوری نداشتم.

گوشیشو گرفت بالا و گفت:این گوشی البوم عکس منه همه چی توش دارم!

با ذوق گفت:میخوای نشونت بدم تا حالا چه کارایی کردم؟

انچنان ذوق زده بود که نتونستم نه بگم!

نشست روی تخت و اشاره کرد تا برم کنارش بشینم!

نشستم کنارش دستمو از پشتش تکیه دادم به تخت!

گوشیشو گرفت سمتم و عکساشو باز کرد اولین عکسشو نشونم داد که از موتورش بود گفت:این روز اولیه که موتور خریدم.

سرمو کج کردم و گفتم:اوهوم!

نگاهش به عکسا بود. تا حالا از این فاصله به صورتش نگاه نکرده بودم. از نیمرخ با اون مژه های فرش خوشگل تر بود دلم میخواست گونشو که درست رو به روم قرار داشت محکم بب*و*سم!اروم سرمو بهش نزدیک کردم.

یه دفعه با صداش به خودم اومدم در حالی که مثه دختر بچه ها جیغ میکشید گفت:ببین ببین اینجا با بچه های رستوران بودیم! اینقد خوش گذشت که نگو تولد صاحب رستوران بود به همه شام داد!

تازه به خودم اومدم. تو حال و هوای خودم نبودم یه کم خودمو عقب کشیدم و سعی کردم توجهمو بدم به عکسا.

آوا هر عکسی رو که باز میکرد با اب و تاب توضیح میداد که چه اتفاقی افتاده . وقتی دیدم اینقدر ذوق داره بدون این که حواسش باشه شالی که از روس سرش افتاده بود روی تخت رو برداشتم و سرم کردم و منتظر شدم کارش تموم شه!وقتی همه عکسا رو نشون داد برگشت سمتم با دیدن من من لبخند بزرگی رو لبش نشست!

خنده هاشو دوست داشتم با احساس بود از ته دل بود. اصلا مصنوعی نمیخندید.

romangram.com | @romangram_com