#دختری_که_من_باشم_پارت_64
یه نگاه به موهاش کردم . همون قد کوتاه بودن اما خورد شده بود و به زیبایی هم سشوارشون کرده بودن . رنگ بلوطی که بهش زده بودن واقعا به آوا می اومد.با خودم فکر کردم چرا به ارایشگر نگفتم یه ذره ارایشش کنه . از فکر خودم خندم گرفت حالا مگه چه خبر بود؟من فقط یه منشی تر و تمیز میخواستم.
شالشو انداخت رو کاناپه و پالتوشو هم در اورد.
اب دهنمو خورد دادم! با این که لباسش گشاد بود ولی تن خورش خیلی با لباسایی که قبلا تنش دیده بودم فرق داشت!
خودش لباسشو گشید پایین و رو کرد به من که داشتم دیدش میزدم!
ابروشو داد بالا و گفت:میخوای تو برو من خودم به اینجا میرسم!
خودمو جمع و جور کردم.
این دختری نبود که به فکر ظاهرش باشم. اون بهم اعتماد کرده بود. درست مثله خیلی از کسایی که بهم اعتماد میکنن . اون چه فرقی با بقیه داشت؟چون یه دختر تنها بود دلیل نمیشد ازش سو استفاده کنم. کافی بود اراده کنم اونوقت هر جور دختری که میخواستم جلوم تسلیم میشد اما آوا جزو اونا نبود! دستامو کردم تو جیبم و گفتم:نه!خسته میشی اینا زیاده!
خندید و گفت:نگران نباش من شیش ماه تو بار بری کار میکردم!
من:واقعا؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اینا زیاد واسم کاری نداره!
من:نیس خیلی با اون دندت میتونی کار کنی؟
سرشون تکون داد و گفت:راس میگی خودت منو ناکار کردی خودتم باید واسم کار کنی!
یه نگاه به اطرف کرد و گفت:اینجا که دیگه تمیز کاری نمیخواد به اندازه کافی تمیز هست!
درست کردن یه سوییت 60 متری کار سختی نبود.به علاوه که آوا با این که حالش خوب نبود اندازه یه مرد کار میکرد.
هیچوقت فکر نمیکردم این بالا به درد زندگی کردن بخوره! یادم بود وقتی مهندس میخواست این بالا رو بسازه کلی مخالفت کردم ولی اخر قبول کردم تا ساخته بشه که اگه یه روزی یه مهمونی به پستم خورد ببرمش اون بالا!
یخچال و گازو گذاشتیم تو اشپز خونه کاناپه ها رو هم به شکل ال رو به روی اپن چیدیم و تلوزیون رو هم چسبوندیم به دیوار چند تا از قاب های دیواری که به رنگ دکوراسیون جدید خونم نمیخورد رو هم زدیم به دیوار!
طوری چیدیم که نور کاملا همه جا رو بگیره تو اتاقش هم تخت یه نفره قدیمیو گذاشتیم. تختی که یادگار دورانی بود که درس میخوندم!یا بهتره بگم دوران جاهلیت.
یه کمد بزرگ هم بود که توش اینه داشت اونم تو اتاق گذاشتیم. چون اتاق کوچیک بود با همین تخت و کمد پر شد!
لباسایی که واسه آوا خریده بودمو هم از طبقه پایین اوردم خیلی غر غر کرد ولی چون به درد خودم نمیخورد مجبور شد قبولشون کنه!
ساعت 11 و نیم بود طاق باز دراز کشیده بودم وسط خونه واقعا خسته بودم.
آوا کارش تو اشپز خونه تموم شد اومد تو جهت برعکس من خوابید طوری که سرش کنار سر من بود رو کرد به منو و گفت:ممنون!
یه نگاه به اطراف کرد و گفت:توخوابم نمیدیدم همچین جایی زندگی کنم!
روشو کرد سمت سقف و نفس عمیقی کشید.
برگشتم سمتش و لبخند زدم.روشو کرد به من! حدودا 20 سانت فاصله داشتیم!
خندید و گفت:چیه؟
من:هیچی خسته شدم!
از جاش بلند شد نشست و گفت:شامم نخوردیم!
بعد دستشو گذاشت رو شکمش.
من:دندت درد نگرفت؟
سرشون به علامت منفی تکون داد و گفت:قرص مسکن خوردم اگه خورد شده باشه هم من دردی احساس نکردم!
دستامو گذاشتم زیر سرمو گفتم:حالا چی بخوریم؟
romangram.com | @romangram_com