#دختری_که_من_باشم_پارت_53


شونه هامو انداختم بالا و گفتم:بپا نندازتت تو اون راها!



سرشو تکون داد و گفت:خب بیا برو یه چیزی بخور!



یه نگاه سر تا پای من کرد و گفت:امروز خیلی کار داریم!



یه نگاه به لباسام انداختم و گفتم:چیزی شده؟



همون طور که از اتاق میرفت بیرون گفت:باید بریم واست لباس بخریم اینجوری نمیتونی بیای مطب من!



دنبالش راه افتادم و گفتم:راستی من کی وسایلمو بیارم؟



همون طور که به سمت اشپز خونه میرفت گفت:اونا به دردت نمیخوره!باید نو بخری!



من:اما همونا واسه من کافیه!



برگشت سمتم و گفت:میخوای بری بالا رو ببینی؟



سرمو به علامت مثبت تکون دادم!



به میز اشاره کرد و گفت:تا یه چیزی میخوری منم میرم اماده میشم باید بعدش بریم بیرون



به سمت میز رفتم و گفتم:سرکار نمیری؟



_:نه مرخصی گرفتم!



پاکت شیرو برداشتم و یه لیوان شیر برای خودم ریختم و خوردم!یه لقمه کوچیک هم نون و پنیر درست کردم !



بعد میزو جمع کردمو و از اشپز خونه اومدم بیرون . مهران لباساشو عوض کرده بود. مونده بودم این ادم چقد لباس داره که هیچوقت تکراری نمیپوشه عوضش من همیشه یه دست لباس تنم بود!




romangram.com | @romangram_com