#دختری_که_من_باشم_پارت_52

صدای قدماش هر لحظه نزدیک تر میشد

دیگه نفسام به شمارش افتاده بود که یه دفعه صدای بلند مهرانو شنیدم:از خونه من گمشو بیرون.

با خیال راحت چشمامو بستم!

صدای امیر بود:چته بابا ترسیدم!

_:به چه حقی تو خونه منو میگردی هان؟

صدای عصبی مهران بهم ارامش میداد!

_:باشه باشه رفتم بابا! فقط میخواستم این عروسکتو پیدا کنم!

_:برو گمشو تا نزدم شل و پلت کنم! مثه این که خیلی بهت رو دادم!

_:چرا داد میزنی؟

_ مهران با صدای بلند تری گفت:بیرون!

فهمیدم امیر از اتاق رفت .

مهران اروم گفت:بیا بیرون رفت!

بعد در اتاقو بست با احتیاط از کمد اومدم بیرون با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم و از ته دلم لبخند زدم. دستمو رو سینم مشت کردم و گفتم:عوضی! عوضی !عوضی !



بعد سرمو بالا گرفتم و گفتم:خدایا اینا چه موجوداتین که تو افریدی.





تو حال خودم بودم که یه دفعه در باز شد نا خود اگاه حالت تدافعی به خودم گرفتم مهران اومد تو اتاق و گفت:نترس منم!



با خیال راحت نگاهش کردم .



سرشو تکون داد و گفت:خوب شد نیومدی بیرون! هر چند با این قیافه قابل تشخیص نیستی ولی امیر خیلی تیزه!



من:صد رحمت به گرگ!



خندید و گفت:خب حالا که رفت ولی کلا یادت باشه دورو بر امیر نباشی اون واسش مهم نیست دختر باشی یا پسر تو راهی میکشونتت که دیگه نمیتونی ازش بیرون بیای!



من:پس چرا باهاش دوستی؟



خندید و گفت:یه جورایی کارم پیشش گیره!



romangram.com | @romangram_com