#دختری_که_من_باشم_پارت_26
با حرص نگاهش کرد و رفت سمت موتورش بدون این که حتی به من هم نگاه کنه موتورشو روشن کرد!
رفتم سمت امیر و یکی زدم پس کلش آوا یه نگاه به من کرد و پوزخند زد و کارش از صد تا فحش بدتر بود.
از اونجا دور شد.
امیر گفت:پسره ی ....
قبل از این که حرفشو ادامه بده گفتم:خاک بر سر بی همه چیزت کنن فکر کردی همه مثه توان؟
با حرص گفت:هوووی تو چرا جوش میزنی حالا؟اون که رفت!
یقشو صاف کرد و گفت:من رفتم!
بدون این که جوابشو بدم رفتم تو و درو بستم ثمینو دیدم که ایستاده تو پله ها با صدای بلندی گفتم:مگه نگفتم برو تو؟
با صدای ظریفی گفت:در قفله!
رفتم درو باز کردم و گفتم:برو تو اتاق تا من شاممو بخورم و بیام!
بدون هیچ حرفی رفت همون طور که با ظرف غذا میرفتم تو آشپزخونه گفتم:آرایش صورتتم پاک کن !
ظرف غذا رو از پلاستیک در اوردم با دست خط بامزه ای روش نوشته بود با ته دیگ اضافی مخصوص دکتر!
خندیدم و ظرفو باز کردم برام جوجه کباب اورده بود . غذامو خوردم. همش یاد کاری می افتادم که کرد. خوب میدونست چطور باید از پس خودش بر بیاد.تا به حال دختری با این جرات ندیده بودم.
همون طور که غذامو میخوردم برگه های پزشکی ثمینو چک کردم.مشکلی نداشت. با خیال راحت از جام بلند شدم. یه نگاه به پلاستیک لباسا کردم انداختمشون رو مبل و رفتم تو اتاق.
چند روز گذشته بود .با این که آوا گفته بود هر شب برام غذا میاره ولی ازش خبری نبود. بی دلیل دلم میخواست ببینمش اون با همه ادمای اطراف من فرق داشت این باعث میشد دربارش کنجکاو باشم دلم میخواست بدونم هر روز چی کار میکنه و کجا ها میره.
شب بعد از این که مطبو تعطیل کردم رفتم سمت خونش.
چراغ اتاقکش روشن بود موتورش هم بیرون گذاشته بود.کتمو صاف کردمو و رفتم جلو نمیدونستم به چه بهونه ای باید برم برای همین براش یه پماد گرفته بودم تا بزنه جای بخیه هاش. سرک کشیدم تو اتاقش کسی نبود اومدم بیرون ولی خبری ازش نبود . احتمال دادم رفته باشه دست شویی رفتم بیرون و یه گوشه ایستادم که بیاد!
داشتم موتورشو وارسی میکردم. روش با ماژیک نقاشی کشیده بود داشتم نقاشیا رو میدیم که یه نفر منو از پشت گرفت!
از هیکل کوچیکش فهمیدم آواست.
دروغ چرا خوشحال شدم که این کارو کرد همین که خواستم برگردم سمتش چاقو رو گرفت جلوی گلومو گفت:اینجا چی کار داری؟
دستمو اروم بردم بالا با صدای بلندی گفت:تکون نخور!
سرشو اورده بود بالا چونش چسبیده بود به کمرم با ارامش گفتم:آوا منم مهران!
همون طور که سعی میکرد دهنشو به سرم نزدیک کنه با حرص گفت:میدونم! کسی جز تو اینجا رو بلد نیست!
خواستم برگردم گفت:پس چرا اینجوری ....
چاقو رو بیشتر فشار داد و گفت:تکون بخوری گلوتو پاره میکنم!
دیگه قضیه داشت جدی میشد دستشو محکم گرفتم وگفتم:چه مرگته؟
هر کاری کردم دستش از جلوی گلوم تکون نمیخورد.
با عصبانیت گفت:دیگه دورو بر من نمیپلکی شیر فهم شد!
هیچی نگفتم دنبال یه راه واسه فرار بودم.
romangram.com | @romangram_com