#دختری_که_من_باشم_پارت_18

با پاش منو حل داد از روی تختش پایینو گفت:ای چشم چرون!

از جام بلند شدمو گفتم:میخوای پیشت بمونم یا برم؟!

لبخندی زد و گفت:برو به کارات برس من اینجا دورو برم شلوغه

همون طور که به سمت در میرفتم گفتم:راستی اومده بودم بگم فردا صبح مرخصی! باش تا خودم بیام !

سرشو تکون داد و گفت:باشه ممنون!





آوا

بالبخند همراهیش کردم تا از اتاق بیرون رفت یه نگاه به پیر زنی که داشت با اخم منو برانداز میکرد کردمو و با مهربونی گفتم:مادرجون دکتر ادم بهش محرمه!سخت نگیرین

سرشو تکون داد و گفت:دکتر محرمه دخترم ولی اینجوری که این اقا داشت براندازت میکرد حتما یه قصدی داره!

خندیدم و گفتم:نه مادر جون نگران نباشید خودش از ما بهترون داره!

لبشو گزید و گفت:خاک برسرم یعنی زن داره و چشمش دنبال توئه؟

یه نگاه غضب ناک به من کرد و گفت:لا اله الا الله!

اینم حرف بود من زدم؟حالا بدتر فکر میکرد من چه جور ادمیم!

خندیدم و گفتم:نه مادر جون زن نداره!

یه کم فکر کردمو و گفتم:خودش یکی رو دوست داره!

چشم غره ای به من رفت و گفت:دختر پاتو از زندگیش بکش بیرون این کارا اخر عاقبت نداره!

دیگه بهم برخورد. با حرص گفتم:من کاری به زندگی این اقا ندارم ! فقط داره بهم کمک میکنه!

با نفرت نگاهی به من کرد و گفت:بی کس و کاری مگه نه؟این چند روز ندیدم کسی بیاد عیادتت! یکی از همین امثال تو زندگی دختر منم ریختن به هم! فکر کردی باهاش خوشبخت میشی؟از خدا بترس دختر برو توبه کن!اه یه زن دیگه دامن گیرت میشه

از کوره در رفتم با صدای نسبتا بلندی گفتم:خانوم محترم شما باید از خدا بترسی اونم با این سن و تو این احوال مریض. به مردم تهمت زدن گ*ن*ا*هه میدونستین که!اگه نبخشمتون باید جواب پس بدین اونی که اهش دامن گیر میشه اه دختر آبرو داریه که امثال شما با قضاوت غلط بهش تهمت ناروا میزنن!

با این حرفم خفه شد با غیض روشو از من گرفت و یه چیزی زیر لبش گفت منم عصبی تر از اون رومو کردم اون طرف که چشمم به جمالش متبرک نشه.حالم ازش اینجور ادما به هم میخورد. برای این که زهر خودمو کامل ریخته باشم با صدایی که اونم بشنوه گفتم:بی عرضگی از دخترش بوده و الا این همه زن و مرد دارن زندگیشونو میکنن!

با این که خودمم میدونستم حرفم اشتباهه ولی حرفش خیلی عصبیم کرده بود باید یه جوری جوابشو میدادم.

با شنیدن چیزی که من گفتم اونم گفت:خدایا توبه! استغفرالله!

عصر بود که خونوادش اومدن برای این که ببرنش خدا میدونست چقد خوشحال بودم. هر لحظه تحمل کردنش تو اتاق برام عین جهنم بود با اون نگاهای معنی دارش موقع نماز خوندنم و اون فکرای غلطی که داشت درباره من میکرد دلم میخواست هر چه زودتر ازم دور شه!

همون طور که داشت اماده میشد یه چیزایی تو گوش دخترش پچ پچ میکرد . دختره برگشت یه نگاه غضبناکی به من کرد انگار من شوهرشو از راه به در کردم!بعد از این که خونوادگی با نگاهاشون به اندازه کافی منو تحقیر کردن از اتاق رفتن!

من موندم و غمی که از نگاهاشون تو دلم سنگینی میکرد!

خزیدم زیر پتو و به حال خودم گریه کردم!

هنوز زیر پتو بودم که صدای پرستارو شنیدم اروم دستشو گذاشت رو شونمو و گفت:داری گریه میکنی خانومی؟

صورتمو همون زیر پاک کردمو و نگاهش کردمو و گفتم:نه!

لبخند مهربونی زد و گفت:اگه مشکلی داری میتونی به من بگی؟!

سرمو به علامت منفی تکون دادم و گفتم:چیزی نیست!

romangram.com | @romangram_com