#دختری_که_من_باشم_پارت_17
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:چرا نتونم؟
من:نمیدونم گفتم شاید دوس نداشته باشی
لیوان ابشو سر کشید و گفت: نه اتفاقا دست اشپزش درد نکنه !دستی رو شکمش کشید و گفت:به لطف این دزدا چند روزی شاهانه زندگی کردیم
خندیدم و گفتم:از این جا مرخص شدی میخوای چی کار کنی؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:کاری ندارم بکنم زندگی میکنم!
میزشو حل داد عقب و دراز کشید رو تخت و گفت:دلم واسه رخت خوابم تنگ شده اینجا احساس راحتی نمیکنم!
من:میخوای باز بری اونجا؟
خندید و گفت:خونمه خب! جای دیگه ای سراغ داری؟
من:میخوای بیای پیش من؟
دستاشو گذاشت زیر سرشو گفت:نه ممنون! هر جا برم اخرش باید برگردم خونه خودم مهمون یه روز دو روز سه روز اصن گیریم یه هفته بعدش چی؟تازه جای زخمم که داره خوب میشه نمیتونم تا اخر عمر بشینم بگم من تو 18 سالگی چاقو خوردم دیگه علیلم و چلاقم!اینا به کنار من توان جبران همین کارایی که کردی رو داشته باشم خیلیه!
اخمی کردمو گفتم:جبران لازم نیست!
نگاهی بهم کرد و گفت:لازمه!تو نه داداشمی نه بابامی نه فامیلمی نه اشنامی ! نمیخوام فردا پس فردا دینی بهت داشته باشم .
من:فکر کن به عنوان یه دوست کمکت کردم!
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:من کی دوست به این خوشتیپی پیدا کردم و یادم نیست؟
خندیدم و گفتم:لطف داری! از همین الان خوبه؟
سرشو به علامت منفی تکون داد دستشو گذاشت رو دستمو گفت:دکتر جون تو خیلی خوبی خیلی جوونمردی! تو این دوره زمونه ادم مثه تو کم هست قدر خودتو بدون! خدا رو شکر میکنم اون روز تو کوچه شما چاقو خوردم و اگر نه الان سینه قبرستون بودم!ولی من هیچ دوستی ندارم هیچوقتم نداشتم اینا رو می ذارم پای انسان دوستیت با این حال تا جبرانش نکردم نمیتونم سرمو راحت رو بالشت بذارم باور کنین شده خورد خورد پولی که واسم خرج کردینو بهتون پس میکنم ولی ازم قبول کنین میدونم اینا واستون چیزی نیست ولی برای من زیاده خیلیم زیاده!
حرفاش تکونم داد جوونمرد؟من؟یاد رفتارم با مهسا افتادم.نگاهی به اوا کردم چرا این ادم اینقدر مظلومه؟
دستشو گرفتم تو دستم و محکم فشردم و گفتم:هر جور خودت راحتی!
پیر زنه یه نگاهی به دست منو آوا کرد لبشو گزید و گفت:مادر شما به هم محرمین؟
اه از ادمای فضول منتفرم مخصوصا پیرش!
آوا خنده بلندی سر داد و گفت:نه مادر جون ولی من از این اقا مطمئنم برم تو ب*غ*لشم میدونم بهم نظر نداره!
چشمکی به من زد و گفت:مگه نه؟
نگاهش کردم واقعا هم بهش نظر نداشتم سرمو به علامت منفی تکون دادم. تو صورتش نگاه کردم نگاهم کشیده شد رو بدنش تو لباس بیمارستان ظریف تر شده بود خیلی لاغر بود ادم حس میکرد هر لحظه داره میشکنه دست و پاهاش کشیده بودن میدونستم قدش زیاد بلند نیست حداقل نصبت به من که 187 تا قدم بود کوتاه بود. پوستشم سفید و صاف بود.تا به حال دختری به این ظریفی ندیده بودم با این که لباسای بیمارستان به تنش زار میزد ولی چون خوابیده بود اندامشو واضح میشد دید
یه لحظه به خودم اومدم به چی داشتم نگاه میکردم؟!خوبه همین الان تایید کردم نظری بهش ندارم!پوفی کردمو سرمو گرفتم اون طرف تقصیر خودش بود من اصلا بهش فکرم نکرده بودم!با حرص نگاه کردم به پیرزنه نه تقصیر اونم نیست تقصیر این پیری فضوله!اخم کردم بهش فهمید ولی به روی خودش نیاورد
آوا گفت:چی شد؟اگه منصرف شدی تا دستتو ول کنم؟
برگشتم سمتشو لبخند زدم و گفتم:منو بگیر جای کسی که اصلا نفهمیده تو دختری!
لبشو گزید و یه نگاه به پیز زنه کرد و گفت:بیا جلو؟
سرمو تکون دادم همون طور که با شیطنت میخندید گفت:سرتو بیار جلو؟
سرمو بهش نزدیک کردم اروم در حالی که سعی میکرد جلوی خندشو بگیره گفت:با پسرا که نمیپری؟
با این حرفش زدم زیر خنده پیر زنه یه چشم غره ای بهم رفت ولی محلش نداشتم اونم داشت لباشو میگزید و میخندید چشمکی بهش زدم و گفتم:اگه همه پسرا مثه تو بودن چرا که نه!
romangram.com | @romangram_com