#دختری_که_من_باشم_پارت_165


ابروهاشو داد بالا و گفت:ممنون!

نشستم سر جام!

همون طور که میرفت سمت اتاقش گفت:مثه این که خیلی خوشحالی؟

دستمو گذاشاتم زیر چونمو و گفتم:اوهوم!چرا نباشم!

پوزخندی زد گفت:خوبه!

سرمو تکون دادم رفت تو اتاقش!

خیلی نگذشته بود که مهرانم اومد!

این چند روز خیلی کم باهاش حرف زده بودم ولی نیمخواستم اون روزو خراب کنم.

با ورودش یه نفس عمیق کشیدم و با ذوق گفتم:سلام!

لبخند کجی زد و گفت:سلام!

از جام بلند شدم درحالی که روی پنجه و پاشه جا به جا میشدم گفتم:خسته نباشی!

باخنده گفت:سلامت باشی!

اومد جلو و گفت:خبریه؟

ابروهامو دادم بالا و گفتم:نه چه خبری؟

زیر چشمی به اتاق گلسا نگاه کرد و گفت:پشت در ایستاده؟

با اخم گفتم:نه!

چطور میتونست فکر کنه من فقط به خاطر اون باید اینجوری رفتار کنم؟!با دلخوری گفتم:من حق ندارم یه روز خوشحال باشم؟!

یه تای ابروشو داد بالا و گفت:اخه چند روزه....

پریدم وسط حرفش و در حالی که مینشستم سر جام گفتم:میدونم!خودم میدونم!اگه اونجوری بهتره خب مشکلی نیست!

بعد سرمو انداختم پایین!

نشست لب میز و گفت:منظورم این نبود!

بدون این که نگاهش کنم شونه هام انداختم بالا و گفتم:مشکلی نیست. به هر حال درستشم همینه!

خندید و گفت:بابا من که چیزی نگفتم ناز میکنی!

سرمو گرفتم بالا و گفتم:محض اطلاعت من هیچوقت ناز نمیکنم!

دستشو گذاشت زیر چونمو گفت:ادم روز تولدش اینقد بد اخلاق میشه!

با تعجب نگاهش کردم. این از کجا یادش بود؟

یه دفعه تو دلم خالی شد هیچوقت کسی تولدمو بهم تبریک نگفته بود!

لبخند مهربونی زد و گفت:فکر کردی من تولد رفیقم یادم نمیمونه!

لبخند محوی زدم و گفتم:ممنون!

لپمو کشید و گفت:این یعنی اشتی دیگه؟


romangram.com | @romangram_com