#دختری_که_من_باشم_پارت_154

با خنده گفتم:بسوزه پدر فضولی!

براش توضیح دادم که میخوام چی کار کنم.

_:اگه دختره هم گیر بیفته چی؟

من:اون دیگه از بی عرضگی خودشه من بهش میگم که مراقب باشه!

_:خب اونوقت به امیر میگه!

با خنده گفتم:وقتی کار از کار گذشت به هر کی میخواد بگه. بگه!

_:اونوقت ممکنه به یه نفر بگه بیاد سراغت!

دماغشو کشیدم و گفتم:من فکر همه اینجاها رو کردم!

شونه هاشو انداخت بالا و گفت:لابد دیگه!





سرشو تکیه داد به صندلی و با حالت خاصی گفت:مهران؟!

من:بله؟

_:هیچی ولش کن!

زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:حرفتو نصفه نیمه نزن!

لباشو جمع کرد و گفت:هیچی خب!

سرمو تکون دادم و گفتم:باشه!

رسیدیم خونه آوا هیچی از حرفی که میخواست بزنه نگفت. با هم خداحافظی کردیم و اونم رفت خونش! این چند وقت زیاد باهام حرف نمیزد احتمال میدادم به خاطر اتفاقی بود که اونشب بینمون افتاد!

هنوز وارد خونه نشده بودم که تلفن زنگ خورد.

درو بستم و رفتم سراغ تلفن و جواب دادم!

من:بله؟

_:سلام پسرم!

لبخند زدم و گفتم:سلام مامان!حالت خوبه؟بهتری؟

_:خوبم مهران جان! تو که هیچ خبری از ما نمیگیری پسر .

من:گرفتارم مامان!

اهی کشید و گفت:یعنی یه ساعتم وقت نداری بیای مادرتو ببینی؟به خدا این فیروزه خانوم که پسرش رفته خارج از کشور بیشتر از تو به مامانش سر میزنه!

من:اخه مامان من فیروزه خانوم به پسر گیر نمیده بگه زن بگیر!

_:من واسه خودت میگم به هر حال فعلا این بحثا رو بذار کنار!

من:حتما اتفاق مهمی افتاده که دیگه دنبال این بحثا نیستی!

_:یه جورایی اره! فقط نه نباید تو کارت بیاریا!

من:تا چی باشه مامان!

romangram.com | @romangram_com