#دختری_که_من_باشم_پارت_140

سرمو تكون دادم گفت:چي ميخوري?

بعد منوي بازكرده رو گرفت سمتم يه ذره به اسماي عجيب غريب غذاها نگاه كردم تا رسيدم به دوستان اشنا يعني كباب و جوجه.يكي يكي با دقت به محتوياتشون نگاه كردم تا رسيدم به يكي كه هم گوشت داشت هم جوجه دست گذاشتم روشو گفتم:از اينا!

مهران سرشو تكون داد.مهران يه نگاهي كرد و سرشو تكون داد پيشخدمت اومد مهران گفت:يه ميكس و يه خوراك ميگو با دوتا سالاد فصل و يه زيتون سياه و دوتا نوشابه مشكي!

پيشخدمت سرشو تكون داد و بعد از ور رفتن با گوشي كه شبيه به هموني بود كه دست نگهبان ديدم رفت.

موقع خوردن غذا من محو مزه ي خوبش شده بودم اصلا نفهميدم كه مهران تو فكره اخر سر هم يه ذره از غذاشو خورد و رفتيم!توي راه هم زياد حرف نزديم ميدونستم با اون مشكلي كه پيدا كرده بود ذهنش خيلي مشغوله.

رسيديم خونه خيلي كوتاه از هم خداحافظي كرديم و من رفتم بالا!

لباسامو عوض كردم و رفتم حمام!

كارم تموم شده بود لباسامو تو حمام عوض كردم و حولمو مثه شال انداختم رو سرم همين كه اومدم بيرون ديدم صداي در مياد رفتم سمت در از پشت پرده نگاه كردم مهران بود دستشو تكيه داده بود به ديوار و سرش پايين بود حس كردم حالش خوب نيست درو باز كردم هم چنان سرش پايين بود .با نگراني گفتم :مهران خوبي?

ين دفعه خودشو پرت كرد تو ب*غ*لم تمام سعيمو كردم تا تعادلمو حفظ كنم .تمام سنگيني وزنش رو شونم افتاده بود خواستم بكشمش بالا كه دستاش دور كمرم حلقه شد!

من:چي كار ميكني؟

چسبيد به من و گفت :آوا!

از لحنش فهميدم م*س*ته

با تمام توانم شونه هاشو دادم عقب و گفتم: چي كار كردي?

چشماي خمارشو دوخت به منو گفت:خوشگل شدي!

بعد نگاهشو كشيد سمت لبام و حلقه دستشو محكم تر كرد ديگه وقت ترسيدن بود...





در حالي كه سعي ميكردم دستاشو باز كنم گفتم:بهتره بري!

دستاشو باز كرد و با يه حركت سريع دوباره منو با دستام تو ب*غ*ل گرفت و گفت:كجا برم؟من تازه اومدم!

در حالت عادي هم از پسش بر نمي اومدم چه برسه به حالا كه م*س*ت هم بود.سرمو گرفتم پايين و در حالي كه تقلا ميكردم گفتم:چرا م*س*ت كردي?

منو از رو زمين بلند كرد و گفت:من م*س*ت نكردم ببين !

بعد نفس داغشو فوت كرد تو صورتم بد جوري بوي الكل ميداد.

صورتمو كشيدم عقب و گفتم:منو بذار زمين!

خنده اي كرد و گفت:جات بده!؟دوست نداري ب*غ*لت كنم؟

زل زد تو چشماي وحشت زده منو ادامه داد:ولي من دوس دارم!

در حالي كه ميرفت سمت اتاق خوابم گفت:ولي يه چيزي رو بيشتر دوس دارم!ميدوني چي?

جوابشو ندادم داشتم با پاهام تو هوا لگد ميزدم تا يه جوري خودمو ازاد كنم .يه دفعه منو محكم كوبيد به ديوارو پاهاشو رو پاهام قفل كرد!

تمام زورشو به كار گرفته بود حلقه ي دستشو باز كرد اما همين كه خواستم از دستام استفاده كنم دوطرف بدنم ثابتشون كرد و تكيه داد بهم تا بتونه رو هوا نگهم داره!

زل زد تو چشمامو گفت :تو رو دوست دارم !از هر چيزي بيشتر...

نگاهش بين لبا و چشمام حركت ميكرد سرشو اورد كنار گوشمو گفت:ميخوام اعتراف كنم كه دوست دارم!

حسابي ترسيده بودم هيچ راهي نداشتم تقلا كردن هم فايده اي نداشت.بايد فكرمو به كار مينداختم ولي انگار مغزم هنگ كرده بود.

romangram.com | @romangram_com