#دختری_که_من_باشم_پارت_138
پوزخندي زد و ادامه داد :وقتي نقشمون لو رفت گلسا بهم پيشنهاد داد كه بيارمت تو كار خودم از اونجايي كه ميدونستم پولداري فهميدم كه به دردم ميخوري تو هم خيلي زودتر از اوني كه فكر ميكردم پيشنهادمو قبول كردي ولي فقط برام حكم يه مشتري خوبو داشتي تا اين كه ناديا نميدونم از كجا ولي منو پيدا كرد اول با پول ازم خواست بيخيالت شم ولي تو برام بيشتر از اون پول صرف ميكردي بعد رويه خودشو عوض كرد ازم خواست كاري كنم كه با دختري دوست نشي و رابطه احساسي نداشته باشي درعوض خبرايي كه بهش ميدادم ومراقبت بودم بهم پول ميداد.
به من نگاه كرد و گفت:ولي اين يكي از دستم در رفت!
مهران با عصبانيت گفت:عوضي!
صورتش از شدت خشم سرخ شده بود.امير گفت:تقصير خودت بود اونقد بي اراده اي كه هر كسي بخواد راحت ميتونه تو زندگيت سرك بكشه!
مهران دستاشو مشت كرد.
اروم گفتم :ميخواد از عمد عصبيت كنه!
چشماي سرخشو دوخت به چشماي من واقعا ترسناك شده بود .سعي كردم خونسرد و اروم باشم چند ثانيه اي بهم خيره شد بعد نفسشو از بين دندوناي قفل شدش داد بيرون دستامو كه دو طرف بازوش بود گرفت و گفت:بريم!
سرمو تكون دادم و گفتم :باشه.
مچ يه دستمو گرفت بعد رو كرد به امير و گفت:دفعه بعد زنده نميذارمت نه تورو نه اون دوتا دختر ه*ر*زه رو!
امير فقط پوزخند زد .
دستم كه تو دستشبود كشيدم و گفتم:بيا بريم!
مهران راه افتاد و منم دنبال خودش كشيد.
هيچي نميگفت فقط نفس عميق ميكشيد به وسط راه كه رسيديم يه دفعه برگشت سمت منو بازوهامو گرفت.نگاهش ترسناك بود اب دهنمو قورت دادم و نگاهش كردم!
با صداي كه از خشم ميلرزيد گفت:تو اونجا چي كار ميكردي?
با جديت تمام بهم نگاه كرد .يعني فكر كرده بود منم جزوي از نقشه اونام?
اروم ولي با عصبانيت گفت:ازت سوال پرسيدم اوا؟!
هر چقدرم من با اونا ارتباطي نداشتم امااون داشت يه فكر ديگه با خودش ميكرد ترسيدم بخواد منو هم مثه امير كتك بزنه البته اينجوري من بي گ*ن*ا*ه بايد كتك ميخوردم!
زل زد تو چشمامو با صداي بلدني گفت:مگه كري؟
از ترس اشكام سرازير شد با بغض گفتم:ديدم كنارم نيستي ترسيدم دنبالت گشتم وقتي پيدات نكردم اومدم اين طرف باغ ديدم داري دعوا ميكني...
باز زل زد تو چشمام حسابي ترسيده بودم.
با همون عصبانيت گفت:نگفتي اونجا خطرناكه؟
ناباورانه نگاهش كردم !شونه هامو اروم تكون داد و گفت:ميدونم از پس خودت بر مياي ولي ديگه تنهايي تو شب هيچ جا راه نمي افتي!دوران زندگي پسرونت تموم شده اوا اگه چهار پنج نفري ميريختن سرت ميتونستي از خودت دفاع كني؟هان؟ميتونستي؟
هيچي نگفتم با چشماي خيسم نگاهش ميكردم.چرا بايد اينقد كمبود محبت داشته باشم كه يه گوشزد از سر نگراني اينقد احساساتمو برانگيخته كنه!
اينبار با ارامش گفت:خب حالا چرا گريه ميكني؟
سرمو به دو طرف تكون دادم يعني هيچي!
از جيبش يه دستمال كاغذي بيرون كشيد و اشكامو پاك كرد و گفت:هر جا گير كردي مخصوصا تو شب ميري تو شلوغ ترين جاي ممكن و بهم زنگ ميزني .
اهي كشيدم و سرمو به علامت مثبت تكون دادم .وقتي اينجوري باهام حرف ميزد حس ميكردم بابامه.
باباي منم اگه زنده بود همين قد مهربون ميشد از خواهرام شنيده بودم كه با تمام نيش و كنايه هايي كه به خاطر پسر دار نشدن بهش ميزدن با دختراش طوري رفتار ميكرد كه انگار هر كدومشون يه شاهزاده خانومن...اگه اون نمرده بود منم شاهزاده خانوم بعدي بابام ميشدم!از اين فكرا دوباره گريم گرفت مهران با تعجب گفت:چي شد؟
romangram.com | @romangram_com