#دختری_که_من_باشم_پارت_137
_:داره نگاه ميكنه!
خنديدم و گفتم:از هر دو طرف محاصره شديم!
مهران به چشمام نگاه كرد و لبخندي زد و گفت:اينقد مير*ق*صيم تا چشمشون در بياد.
خنديدم!
منو به خودش فشار داد و گفت:واسه من كه خوب شد!
من:چي؟
نفسشو فوت كرد و گفت:هيچي .
همون موقع اهنگ يه دفعه قطع شد و چراغا هم خاموش شد هم زمان با خروج يكي از دخترا با كيك پر از شمع از خونه دورو بريا شروع كردن به خوندن شعر تولد!
مهران دستمو كشيد با هم رفتيم كنار بقيه ايستاديم برقا يكي يكي روشن شد و گلسا با شوق رفت سمت دوستاش كيكو گذاشتن رو ميز گذاشتن و گلسا هم نشست روي مبل بزرگ پشت ميز و شمعا رو فوت كرد با اين كارش همه شروع كردن به دست زدن.
تمام اين صحنه ها رو با حسرت نگاه ميكردم من هيچوقت تا به حال جشن تولدي نداشتم درواقع روز تولد برام هيچ معني خاصي نداشت.
بعد از اين كه كيك تقسيم شد نوبت كادوها رسيد تمام مدت حواسم به گلسا بود طوري كه اصلا نفهميدم مهران كي از كنارم رفت درست وقتي كه داشت كادوي مهرانو باز ميكرد رو كردم سمت مهران ولي سر جاش نبود!يه كم اطرافو نگاه كردم ولي پيداش نكردم.راه افتادم دنبالش نميخواستم تو اون جو تنها باشم ولي بين جمعيت پيداش نكردم داشتم ميرفتم اون طرف باغ كه صدايي از پشت سرم شنيدم.
_:كجا خوشگله?تنها نرو بيا با هم بريم ته باغ اونجا به اندازه كافي خلوته!
از لحن كش دارش معلوم بود كه م*س*ته برگشتم سمتش!خنده بلندي سر داد و گفت:اي جونم!واسه من واستادي؟اومدم!
بعد در حالي كه تلو تلو ميخورد اومد سمتم!
با حرص گفتم :گمشو اشغال!
هر لحظه بهم نزديك تر ميشد با خنده گفت:ناز نكن خوشگله تو مال مني!
قبل از اين كه بهم نزديك شه با يه مشت تو دماغش پرتش كردم رو زمين قبل از اين كه از جاش بلند شه پا گذاشتم به فرار از پشت سر صداي داد و فريادش رو ميشنيدم ولي خيالم راحت بود كه ديگه دنبالم نمياد!داشتم ميدويدم كنن صداي داد و فرياد شنيدم رفتم جلو با تعجب ديدم كه امير و مهران دارن دعوا ميكنن البته اين فقط امير بود كه داشت كتك ميخورد!
مهران اميرو گوشه ديوار خفت كرده بود و داشت سرش داد ميكشيد رفتم جلو صداش كردم ولي اصلا حواسش به من نبود با صداي بلند داشت از امير ميخواست به يه چيزي اعتراف كنه.
رفتم جلوتر همون لحظه مهران اميرو كوبيد به ديوار !امير هيچ حركتي نميكرد رفتم جلو و گفتم:كشتيش!
مهران با صداي بلندي گفت:برو كنار!
بعد تو صورت امير داد زد: ميگي يا هنوز كافيت نيست?
امير با صداي گرفته اي گفت:اون دوتا...ناديا و گلسا...
مهران:اونا چي؟
ناي حرف زدن نداشت .مهران گفت :گفتم چي؟
خواست دوباره بزنتش كه اين بار من مانع شدم مهرانو كشيدم اون طرف خودشم يه كم اروم شد بعد گفت:اون فقط به درد مردن ميخوره!دستامو گذاشتم رو سينش و هلش دادم زورم بهس نميرسيد ولي خودشو نگه داشت مچ دستامو گرفت و گفت:باشه!
امير سر جاش نشسته بود و نفس نفس ميزد .
مهران با غيض گفت:ميگي يا بكشمت?
خواست سمتش حمله ور بشه كه بازوهاشو گرفتم امير گفت:من همون دوست پسر گلسام!
romangram.com | @romangram_com