#دختری_که_من_باشم_پارت_120
من:سلام.
_:چی شد؟
من:هیچی عصر میان!
_:مگه نمیخوایم بریم مطب؟
من:خب ما میریم!اونا هم میان کارشونو انجام میدن و میرن!
_:یعنی خونتو میدی دست غریبه و میری؟
نترس اشنائن زیاد سفارش داشتیم براشون ادمای قابل اعتمادین.بیا بریم غذا بخوریم!
شونه هاشو انداخت بالا و دنبالم اومد تو اشپزخونه.
بعد از ناهار با هم رفتیم مطب.
گلسا هنوز نیومده بود . اوا رفت سر کارش منم رفتم تو اتاقم میدونستم بیمار اولم تو اموزش و پرورش کار میکنه باید ازش درباره مشکل اوا کمک میگرفتم.
ساعت یه ربع به چهار بود به آوا گفتم برام چایی بیاره همون موقع مریضی که منتظرش بودم اومد تو.
داشتم معاینش میکردم که در زدن میدونستم اواس گفتم بیاد تو!
در باز شد اوا با یه سینی چایی و بیسکوییت اومد داخل.
یه نگاه به مرده کرد و گفت:چاییتونو اوردم!
اشاره کردم به میز. یه نگاه به مرده کردم و گفتم:تا چند هفته دیگه داروهاتونو قطع میکنم.
تشکر کرد. اوا سینی رو گذاشت روی میز خواست بره که گفتم:خانوم کریمی!
برگشت سمتم! به حیدیری اشاره کردم و گفتم:ایشون اقای حیدری هستن!
سرشو تکون داد.
رو کردم به حیدری و گفتم:این همون خانومیه که قبلا دربارش باهاتون صحبت کردم.
حیدری نگاهی سر تا پای اوا انداخت و سرشو تکون داد و گفت:گفتین 18 سالشونه؟
به اوا نگاه کردم با موهای رنگ کرده و ابروهای برداشته شدش هنوزم خیلی بچه به نظر میرسید مخصوصا با اون تیپ و قیافه ای که واسه خودش درست میکرد و هیکل ریزشسرمو تکون دادم و گفتم:بله!
romangram.com | @romangram_com