#دختری_که_من_باشم_پارت_121
اوا با تعجب داشت نگاهمون میکرد. لبخندی به اوا زدم و گفتم:اقای حیدری تو اموزش و پرورش کار میکنن. من باهاشون حرف زدم میتونن برات مدارکی که نیاز داری رو اماده کنن فقط باید چند تا امتحان بدی!
انگار تازه فهمیده بود چه خبره تمام نگرانی که تو چشماش موج میزد با یه نفس عمیق ریخت بیرون و گفت:چه امتحانی؟
حیدری رو کرد بهشو گفت:چون مدرک برای سوم راهنماییه زیاد دردسر نداره من همه کاراشو براتون انجام میدم فقط شما باید تا خرداد امتحانای سوم راهنمایی رو دوباره بدین.تنها کاری که باید بکنین اینه که مدارکی که به اقای دکتر گفتمو اماده کنین و بعدم بیاین امتحان بدین!
اوا سرشو تکون داد و گفت:باشه مشکلی نیست!
حیدری ادامه داد:اگه میخواین سریع دیپلموتو بگیرین توصیه میکنم به جای این که هر سال رو امتحان بدین برین یکی از این موئسسه هایی که وابسته به اموزشو پرورشن! اینجوری به جای این که مجبور باشین هر چهار سال دبیرستانو امتحان بدین فقط یه امتحان ازتون میگیرن.
رو کردم به حیدریو گفتم:اگه بخواد دیپلم تجربی بگیره چی؟
از حرف خودم خندم گرفت خودم بریدم و دوختم بعدم براش رشته انتخاب کردم.
حیدری سرشو تکون داد و گفت:مدرکایی که میدن مختلفه تجربی هم میتونن بگیرن هر چند فنی راحت تره!
اوا سرشو تکون داد و ممنون!
لبخندی زد و گفت:تصمیم درستی گرفتید امیدوارم بتونین راحت این عقب افتادگی چند ساله رو جبران کنین!
اوا لبخند ملیحی تحویلش داد و گفت:مرسی!
بعد رو کرد به منو گفت:اگه با من کاری ندارین برم!
سرمو تکون دادم و گفتم:بفرمایید!
دوباره از حیدری تشکر کرد و رفت بیرون! نمیدونم چرا اصلا مشتاق به نظر نمی رسید.
ساعت 7 و نیم بود که اخرین مریضمم رفت!کش و قوسی به بندم دادم و از جام بلند شدم روپوشمو در اوردم و کیفمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون! اوا داشت میزشو مرتب میکرد. لبخندی زدم و گفتم:بریم؟
در حالی که پرونده ها رو سرجاش میذاشت گفت:اینا رو مرتب کنم میریم! همون موقع گلسا از اتاقش اومد بیرون یه نگاه به من که بالای سر اوا ایستاده بودم کرد و با ناز گفت:دارین میرین دکتر؟
اخه اینم سوال بود؟ابروهامو دادم بالا و گفتم:بله!
چشت چشمی نازک کرد و گفت:باشه!
با تعجب نگاهش کردم اوا با اشاره به من گفت:این چشه؟
خندم گرفت!اینبار گلسا با تعجب به خندیدن من نگاه کرد و گفت:چیزی شده؟
قبل از این که من جواب بدم اوا برگشت طرفشو گفت:نه خانوم دکتر چیزی نشده دیگه کاری با من ندارین؟منم میخوام برم!
یه سمت صورتشو جمع کرد ایشی گفت :نه کاری ندارم! راستی من فردا نمیام!
اوا گفت:باشه!
پشتشو کرد بهش طوری که صورتش سمت من بود بعد گفت:ایشالا دیگه از این در تو نیای .نکبت!
از رفتار اوا حسابی خندم گرفته بود.نمیدونستم بینشون چی شده که اوا اینجوری توپش پر بود گلسا رو کرد به منو گفت:اخه فردا یه روز خاصه!
میخواستم بگم خب به من چه ولی میدونستم منتظر یه چیز دیگس واسه همین گفتم:چطور؟
با ناز گفت:یادت نمیاد؟
بعد زیر چشمی به اوا نگاه کرد اوا بی تفاوت داشت کیفشو در می اورد.
من:نه!
انگار گلسا بیشتر حرصش گرفته بود گفت:فردا تولدمه!
romangram.com | @romangram_com