#دختر شیطون_پارت_18

وجدان جونمم که ماشالا الان پر انرژی .
پرید رو سرمو گفت برو بابا دست خدا. ادبو تمام و کمال با سوتی چند دقیقه پیشت نشونشون دادی . دیگه نمیخواد هنر نمایی کنی به اندازه کافی خندیدن ملت !!
هیچی دیگه منم که حوصله ی کلکل نداشتم (جون خودتو همون عمت)بیخیال شدمو فقط یه لبخند ملیح زدم ارسام کش !!!
هممون نشسته بودیم رو مبلا و هیچکسم حرفی نمیزد .
منم هی وول میخوردمو زیر چشمی این ارسامو دید میزدم .یهو وجدانم باز اوار شد سرم !
به خدا میزنمت که با برف سال دیگه بیای پایین! نه بابا
.میخوای بگم وایسه راحت باشی !!¿ .
منم که کلا حال نداشتم شوتش کردم اونور و خیلی شیک به دید زدنم ادامه دادم . خب .کجا بودم ؟؟ اهاااا. یه تیشرت خیییلی جیگر سفید پوشیده بودکه خیلی بهش میومد با شلوار گرم کن ساده مشکی . ساده بودا ولی خیلی جیگر بود خدایی. نبود؟
همینجوری تند تند داشتم حرص میخوردم چرا این از من جیگر تره که یهو ترلان خیلی غیره منتظره پرسید
- نفس لباس داری ؟؟
یهو از جا پریدم . وای راستی من که لباس نداشتم .همش سه دست بود که اونم یه دستش بیرونی بود .با همینا که نمیشد !
- وای نه . اصلا حواسم نبود .خیلی لباس ندارم .
ترلان سرشو تکون داد
- خوب شد گفتم . پاشو بریم خرید.
با ذوق اومدم پاشم که ارسام بدون اینکه حتی نگامم کنه با تحکم نشوندم سر جام
- نفس جایی نمیاد!
ترلان چشاش گرد شد و بنده خدا اومد یه چیزی بگه که من زود تر عین ببر زخمی پریدم سر ارسام.
- اونوقت چرااا !؟؟
با خونسردی حرص درار نگام کرد .
- نکنه میخوای یکی ببینتت ؟
آه از نهادم بلند شد ! راست میگفت . اگه یکی میدیدم . همه نقشه هام بهم میریخت.
کسل و دپ خودمو انداختم رو مبل و عین بچه های تخس دست به سینه با اخم نشستم .
یهو ترلان با خنده و شیطنت جو و عوض کرد.
- حالا ببیننش . خانوادشن خوب نمیخورنش که . نکنه میترسی دیگه نتونی ببینیش ؟
با تعجب زل زدم به ترلان که یهو
ارسام باز عین این سکته ایا پوزخند زد و با همون لحن خیلی سردش زل زد تو چشمای ترلان
- اینکه از خدامه !
منتها نقشم به هم میخوره .میدونی که ترلان ؟ به این زودی کسی که تا این حد محتاجم باشه پیدا نمیکنم واسه نقشه هام !
با دهن باز زل زدم بهش. هنوز حرفشو تو ذهنم حلاجی نکرده بودم . چی گفت ؟!. صداش تو مغزم اکو شد .
تا این حد محتاج پیدا نمیکنم واسه نقشه هام ...
گفت محتاج ؟؟ من ؟؟؟ من نفس رادمهر محتاج باشم ؟؟ اونم محتاج یه پسر !!!؟؟؟...یهو یکی از ته اعماق وجودم داد زد . محتاجشی که سکوت کردی نفس ! .
.یهو بغض کردمو صورتم سرخ شد .. ترلانم که حالت منو دید هل شد اومد چیزی بگه که فوری بلند شدم . لعنت به منی که به این خونه لعنتی پناه اوردم. این چی داشت میگفت ؟؟
دستای یخ زدمو مشت کردمو با حرص و بغض خیره شدم به چشمای مغرور و سردش . کاش میشد از کاسه درشون بیارم . یا اونقدر گلوشو فشار بدم که وقتی از حال دیشبم خبر نداره خفه شه . ولی حالا این من بودم که خفه شده بودم . کل هیکلم میلرزید . این جملش واسم خیلی گرون تموم شد.

@romangram_com