#دختر شیطون_پارت_12

الان ساعت یازده شب با لباس عروس کجا رام میدن ؟. این ماموتم که به اخلاق گندش نمیخوره فکرای ناجور داشته باشه .
همینجوری سرم پایین بود و خودمو قانع میکردم که یهو صدای کلافش باعث شد سرمو بگیرم بالا و نگاش کنم
-- یعنی اینهمه فکر کردن میخواد ؟!
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادمو با شک نگاش کردم
-- باشه .صبح بهت میگم
تصمیمم چیه !
پوفی کشید و کلشو عین یویو به نشونه ی تایید تکون داد و ساکمم داد دستم.دیگه از فکرای خودم خندم میگرفت .هر بار یه چیزی بهش نسبت میدادم .
خلاصه مثل کش دنبالش راه افتادم که از پله های مارپیچ بالا رفتیم و تو طبقه بالا یه اتاق بهم داد که بس خسته بودم کلا توجه نکردم چی به چیه .
فقط اروم تشکر کردم .
به هر حال همینم خودش کمک بود دیگه ..
انگار خیلی واسه کلکل بامن فسفر سوزونده بود که یه شب بخیر سرسری گفت و رفت .
منم خیلی خسته بودم .
کوله پشتیمو گذاشتم رو تخت و از توش یه تونیک صورتی و شلوار گرمکنه مشکی دراوردم و رفتم سمت دری که حدس میزدم حموم باشه . اروم درشو باز کردمو دستمو کشیدم کنار دیوار و کلید برقو پیدا کردمو چراغشو روشن کردم .یه حموم دستشویی کوچیک و شیک ! خیلی خوب بود که دیگه نیاز نداشتم برم بیرون چون واقعا حسش نبود .
مدل موهام که خیلی ساده بودو اروم باز کردمو لباس سنگینمم دراوردم .
. احساس کردم سبک شدم !
جلوی ایینه ی کوچیک اخر حموم ایستادمو به صورت ناراحتم خیره شدم . خبری از چشای شیطون و صورت خندونم نبود .
اینجا دیگه تنها بودم .
خودمو خودم !
دیگه سوگلی بابامم نبودم !!
الکی الکی شده بودم یه دختر فراری که از خانوادشم دوره.
اونم به خاطر یه موجود پست و خودخواه و چندش به اسم سامان .چقدر ازش متنفر بودم ..
اب سردو باز کردم و رفتم زیر دوش . خستگی و استرس این چند ساعت امونمو بریده بود . البته بیشتر از لحاظه روحی خسته بودم .انگار این روزا همه چیز یه جوری دست به دسته هم داده بودن که استرس بگیرم . اون از کارای بابام و رفتارای سامان اینم از این پسره که تازه چهار ساعته باهاش اشنا شدمو مجبور شدم یه جورایی بهش پناه بیارم . کی تموم میشد ؟؟
از فکر و خیال سرم داشت منفجر میشد اونقدر
حالم بد بود که بی اختیار بغضم ترکید ! چه جای خوبی. من واسه خالی کردن بغضایی که به خاطر غرورم تو گلوم میمونن به تنهایی نیاز دارم .اینجوری وقتی از اینجا بیرون رفتم راحت تر به خودم تلقین میکنم هیچ گریه ای درکار نبوده و دوباره میشم همون نفس خسته ولی شاد و شیطون ...
فقط خدا میدونست چه حالی دارم .
دلم واسه مامان میسوخت .
دلم از بابا گرفته بود ...
حوله ی ابی کوچیکمو دورم پیچیدمو اومدم بیرون. بعد از پوشیدن لباسام از تو کولم گوشیمو دراوردمو خط جدیدمو گذاشتم روش . اصلا دوست نداشتم با این همه سردرگمی و استرس اس ام اس های تهدید امیز سامان و باباهم واسم بیاد !! همین که گوشی رو روشن کردم سیل میس کالا از عسل اومد بالا .
دوبار زنگ زده بود یه اس ام اسم داده بود که بهش زنگ بزنم .
اصلا حس حرف زدن نداشتم اس دادم
-- سلام . عسل . خبری شده ؟
فوری جواب اومد .
- چجووورم ! خفه بشی چرا اون ماسماسکتو جواب نمیدی ؟

@romangram_com