#دختر_ماه_پارت_96
بعد این حرفم سریع به طرف بیرون حرکت کردم و خودمو به طبقه بالا رسوندم...
لیا پشت میز نشسته بود و کتاب میخوند..
_خسته نباشی لیا جون
سرشو بالا اورد ..منو که دید لبخندی زد و گفت
لیا :توهم خسته نباشی عزیزم
_مرسی..لیا یه کمکی بهم میکنی
لیا:حتما عزیزم
_میتونی برام یه رمان عاشقونه خیلی خوب بیاری؟
لیا:اوه حتما عزیزم صبر کن
بلند شد و رفت به سمت آخر کتابخونه که دیدی به اینجا نداشت...سریع به قسمت زیر زمین نگاخ کردم که دیدم پشت دیوار وایستادن و منتظر علامت منن..
سریع جوری که جلب توجه نکنم گفتم بیان برن...
مت و اونا سریع از کتابخونه زدن بیرون و منم بیخیال لیا شدم و همراه اونا رفتم بیرون...
مت سریع یه تاکسی گرفت و همه به سمت خونه راه افتادیم...
romangram.com | @romangram_com