#دختر_ماه_پارت_86
دیگه من چیزی نگفتم و مت هم سکوت کرد...
وقتی رسیدیم کرایه تاکسی رو حساب کردیم و دوتامون به سمت جنگل راه افتادیم....
همون حاشیه های جنگل وایستادیم و وسط جنگل نرفتیم...
مت:خب ببین سوین اول با خاک شروع میکنیم....بشین روی زمین و دوتا دستات رو بزار روی خاک های اطرافت و ذهنت رو خالی کن...به هیچی فکر نکن تاکید میکنم هیچیییی...فقط روی خاک های زیر دستات تمرکز کن و فکر کن تو جزئی از وجود خاکی...
بعد تموم شدن حرفای مت نشستم روی زمین و دستامو گذاشتم روی زمین..چشمامو بستم و سعی کردم ذهنمو خالی از هرچیزی کنم...ولی نمیشد هرچیزیو میتونستم از ذهنم بیرون کنم ولی چشمای ساشا رو نمیتونستم...شاید نزدیک به هزار دفعه سعی کردم تمرکز کنم ولی نمیشد چشمای آبیه اون از مغزم بیرون نمیرفت...
ناامید چشمامو باز کردم و به مت نگاه کردم..مت لبخندی زد و گفت
مت:فک کنم بدونم چی ذهنتو اینقدر بهم ریخته..فکر ساشا مگه نه؟؟
_اوهوم..هرکار میکنم ساشا از مغزم بیرون نمیره..
مت:سوین تمام سعیتو بکن تو نباید ناامید بشی...هر سختی ای پایانش خوشه مطمئن باش..
با حرف مت کمی انرژی گرفتم و دوباره شروع کردم...اینقدر سعی کردم ولی نشد..سرم درد گرفته بود و نمیتونستم حتی تکون بخورم...
چشمامو باز کردم و به مت نگاه کردم..اون که انگار فهمید حالم اصلا خوب نیست گفت
مت:پاشو سوین واسه امروز بسه خیلی تلاش کردی...بمونه واسه فردا..
بلند شدم و لباسامو تکوندم و رو به متگفتم
romangram.com | @romangram_com