#دختر_ماه_پارت_87
_سرم داره منفجر میشه...خیلی سخته
مت:میدونم ولی تو باید اراده قوی داشته باشی..
لبخند کم جونی زدم و تا خواستم راه برم سرم گیج رفت که دستمو گذاشت رو درخت کنارمو تعادلم حفظ کردم..مت نگران نزدیک اومد و گفت
مت:حالت خوبه سوین؟...چی شد؟؟
_خوبم مت فقط یه لحظه سرم گیج رفت
مت با نگرانی پرسید:مطمئنی؟
_اره خیالت راحت..
بعدش لبخندی زدم و به راه افتادم ولی به دقیقه نکشید که بازم سرمگیج رفت و پخش زمین شدم...مت دویید طرفم و نگران یه چیزایی میگفت که نمیفهمیدم و توو سیاهی مطلق فرو رفتم....
با سروصدا های اطرافم چشمامو باز کردم...تو اتاق خونه بودم و یه سرم هم به دستم وصل بود...سرم هنوز درد میکرد ولی الان به اندازه ای نبود که توان حرکت رو ازم بگیره...به صداها گوش دادم...صدای داد و بیداد ساشا بود که انگار با مت دعوا میکرد...
میخواست بدونه چرا از هوش رفتم ولی مت هم دلیلش رو نمیدونست...
به سرُم نگاه کردم تقریبا تموم شده بود...خیلی اروم سوزنش رو از دستم کشیدم بیرون و بلند شدم..ولی همین که سرپا وایستادم سرم گیج رفت..نشستم رو تخت و بعد اینکه حالم بهتر شد بلند شدم...هنوزم ضعف داشتم ولی میتونستم تعادلمو حفظ کنم تا نخورم زمین....
رفتم توو هال که همه چشما برگشت سمت من...پری سریع اومد طرفم و زیر بغلمو گرفت و به سمت مبلا بردم...اروم روی مبل دو نفره نشستم و به بقیه نگاه کردم...
به ساشا نگاه کردم و گفتم
romangram.com | @romangram_com