#دختر_ماه_پارت_71
نذاشت حرفمو ادامه بدم و گفت:تام ویلیس هستم..
_اوه خوشبختم اقای ویلیس..من سوین هستم و برای یه سئوالی مزاحم شما شدم...
ویلیس:بله بفرمائید در خدمتم..
_اقایی به اسم جان لارنس اینجا کار میکنن؟
بااین حرفم حس کردم غمی تو چشمای اقای ویلیس نشست..
ویلیس:اوه جان..یکی از بهترین دوستان من بود..بله یه زمانی اینجا کار میکرد..
_الان کجان؟؟
ویلیس:هیچکی ازش خبری نداره ..نزدیک 4ساله که به طرز عجیبی ناپدید شده..
بااین حرفش جا خوردم..ینی چی ناپدید شده..ینی مربوط به قضیه آزمایشگاه و اون موجودات ربط داره..
نگاه ناراحتی به آقای ویلیس انداختم و بعد تشکر و خدافظی از اونجا بیرون زدم...
اگه پروفسور نتونم پیدا کنم شاید بشه با اون رییس کتابخونه اقای سیمور حرف بزنم...
اره باید برم بااون حرف بزنم.....
وارد کتابخونه که شدم لیا رو دیدم پشت میز نشسته بود و مشغول کتاب خوندن بود..
romangram.com | @romangram_com