#دختر_ماه_پارت_47
بعد این حرف خیلی سریع از تراس رفت بیرون..
اخه ینی چی من فکر میکردم اون پیرمرد میخواد کمکم کنه....ولی هنوزم دلیل این نگرانی های خیلی زیاد ساشا رو نفهمیدم....
تا ساعت8 همونجا نشسته بودم و به حرفای ساشا فکر میکردم...بالاخره باسرمایی که دیگه تا مغز استخونم رو سوزوند خیلی اروم و بی سروصدا رفتم داخل چون فکر میکردم بچه ها هنوز خوابن...ولی هیچکدومشون سرجاشون نبودن انگار که بیدار شدن ولی چرا سراغ من نیومدن اصلا=/...
رفتم سمت اتاق که صدای حرف زدن پسرا رو شنیدم...
پس همشون اینجا بودن...نمیخواستم به حرفاشون گوش بدم ولی با شنیدن اسم خودم نتونستم جلوی حس فضولیم رو بگیرم،پس جوری که متوجه حضورم نشن پشت دیوار وایستادم و گوش دادم:
پری:ساشا پس کی میخوای به سوین موضوع رو بگی..دیشب هم راجبش از ما سئوال میپرسید که پیچوندیمش..
دیاکو:به نظر منم همین امروز بگو نذار اتفاق بدی بیفته
همه ساکت شدن ومن نمیتونستم ببینمشون که چیکار میکنن ولی دیگه صدایی نمیومد..ینی چیو میخواستن بهم بگن که ساشا نمیذاره..ینی منظوره پری از اون حرفش که گفت دیشب پرسیدم،اون سئوالمه بود که راجب خون آشام بودنمِ!!!!!!
توو فکر بودم که حس کردم یکی روبروم وایستاده..سرمو اوردم بالا که ساشا رو روبروم دیدم..با اعصبانیت بهم نگاه میکرد..حتما فهمیده که فالگوش وایستادم..یدفعه منفجر شد و فریاد کشید:
ساشا:مگه به تو یاد ندادن که نباید یواشکی به حرفای دیگران گوش بدی....
چییی!!این الان سر من داد زد..به چه حقی به خودش اجازه میده سر من داد بزنه..نه اینجوری نمیشه باید بفهمه من نمیزارم هرجور دلش میخواد رفتار کنه...منم مثل خودش صدام بالا بردم و گفتم
_چرا بهم یاد دادن ولی بهم یاد ندادن وقتی اون حرفا راجب خوده منه هم گوش ندم ...چیو ازم پنهان میکنی؟؟هان؟؟؟!!!چیو نه خودت بهم میگی نه میذاری اونا بگن؟؟
romangram.com | @romangram_com