#دختر_ماه_پارت_48
دوتامون با اعصبانیت بهم دیگه نگاه میکردیم ...بچه ها هم اومده بودن و با نگرانی به ما نگاه میکردن...
بدون توجه به اونا داشتیم با چشمامون برا هم خط و نشون میکشیدیم که ساشا با اعصبانیت رو از من برگردوند و به سرعت از خونه زد بیرون...
بچه ها هم همه دنبال اون رفتن..نامردا یکیشون نمیگه سوینم عصبانیه حداقل یک نفرمون پیشش بمونیم...
از دستشون خیلی ناراحت شدم...نامردا..
رفتم توو اتاق یه پالتو مشکی تنم کردم و کلاه هم سرم گذاشتم و از خونه زدم بیرون...
دلم میخواست برم یه جایی که بتونم راحت فکر کنم و ارامش داشته باشم...ناجور گشنم بود از دیشب هیچی نخورده بودم،از یه سوپرمارکت کیک و شیر گرفتم خوردم...
___________________________________
ساعت نزدیک 12ظهر بود و من از موقعی که اومدم بیرون دائم دارم راه میرم...خسته بودم و کلافه ...دلم نمیخواست فعلا برگردم خونه احتیاج داشتم که آروم شم...بچه ها خیلی به گوشیم زنگ زدن ولی جواب هیچکدوم رو ندادم...حتی ساشا هم زنگ زد..
همینطور داشتم راه میرفتم که چشمم به یه کتابخونه بزرگ اونطرف خیابون افتاد...
ایده بدی نبود میتونستم برم هم یه کتابی بخونم و هم از این فضای سرده بیرون چن ساعتی خلاص شم..
به سمت کتابخونه رفتم و داخل شدم...
یه خانومی پشت میز نزدیک در ورودی نشسته بود و با چند نفری حرف میزد...
بدون توجه به اونا خواستم برم سمت اون اتاق بزرگ که پر بود از قفسه و کتاب که اون خانوم صدام زد:
romangram.com | @romangram_com