#دختر_ماه_پارت_44


فقط چشم بودن و هیچ چیزه دیگه ای نبود...انگار که چشم ها رو هوا بودن...

ترسیدم و اروم اروم عقب رفتم تا خوردم به درخت...

با ترس خیره شده بودم به اون چشم ها..

یه جفت چشم قرمز بود....جفت دیگه زرد بود ،شبیه چشم گرگ...

خیره بهشون نگاه میکردم و اون چشم ها هم زل زده بودن به من که یدفعه صدایی توو فضا پیچید:

یه روزی باید انتخاب کنی آریل....





آشفته از خواب پریدم....به ساعت نگاه کردم6صبح بود ...

دیگه نمیخواستم بخوابم...خسته شدم از خوابایی که میبینم...دلم‌نمیخواد بخوابم-_-

بلند شدم و سویشرتمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون...

پسرا توو هال خواب بودن ...اروم اروم به طرف تراس رفتم و خیلی اروم در رو باز کردم و رفتم توو تراس...

هوای اول صبح خیلی سرد بود و لرز بدی رو به تنم انداخت....ولی برام مهم نبود،این سرما شاید بتونه این فکرایی که آتیش میزنه به مغز و جونم رو خاموش کنه ..‌..

روی یه صندلی نشستم و به نمای شهری که روبروم بود خیره شدم...این موقع صبح خلوت بود و آرامش عجیبی این شهر داشت الان...آرامشی از جنس ترس..

romangram.com | @romangram_com