#دختر_ماه_پارت_43
توو همین فکر و خیالا بودم که خوابم برد...
___________________________________
بازم توو این جنگل لعنتی بودم ولی ایندفعه جلوی همون کلبه ای بودم که اولین بار اون پیرمرد رو دیدم...
حداقل الان میدونستم چی ام و اینجا کجاس ولی بازم نمیفهمیدم چرا من باید اینجا باشم...
هوا سرد بود و به خودم میلرزیدم... خدایا کاش میتونستم از خواب بیدار شم و اینجای کوفتی رو تحمل نکنم....توو فکر و خیال بودم که دستی رو شونم حس کردم...از ترس جیغی زدم و برگشتم که اون پیرمرد رو پشت سرم دیدم....
وقتی دیدم اونه خیالم راحت شد نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت این پیرمرد نه تنها بهم آسیبی نمیرسونه بلکه کمک هم میکنه...
رو بهش گفتم
_چرا همش من باید اینجا رو ببینم...چی میخوای از جونم؟؟!!!!!
پیرمرد با ارامش بهم نگاه کرد و گفت
+خودتم میدونی اینا همش خوابن...ولی خواب هایی که بخشی از حقیقت زندگیت رو بهت نشون میده مطمئن باش میخوام کمکت کنم...
_چه کمکی اخه...چرا وقتی تصمیم گرفتم بیام امریکا این خوابا شروع شد...اخه چرااااااا؟؟!!!!!
پیرمرد لبخندی بهم زد و رفت ...هرچی صداش زدم اهمیتی نداد و رفت و میان درختا گم شد...
دلم میخواس بزنم زیر گریه و تا جون دارم گریه کنم ...من نمیخوام این خوابای لعنتی رو ببینممممم
برگشتم برم به سمتی که اون پیرمرد رفت که دو جفت چشم جلوی صورتم دیدم ...
romangram.com | @romangram_com