#دختر_ماه_پارت_35


شروع کردم به مرتب کردن و غر زدن به جون اون شلخته ها...بالاخره بعد دوساعت تموم شد،به خونه که نگاه میکردم اصلا بهش نمیومد اون خونه دوساعت پیش باشه..همه جا از تمیزی برق میزد

تصمیم داشتم غذا هم درست کنم پس رفتم توو آشپرخونه ..باید یه غذایی بپزم که هم خوشمزه باشه و هم سریع آماده بشه...در یخچال رو باز کردم و خیره شدم به وسایل تو یخچال..خب همه وسایل لازانیا رو داریم چی بهتر از لازانیا پس...

__________________________________

نیم ساعتی بود کار آشپزیم تموم شده بود و الان روبروی تلویزیون نشسته بودم و منتظر اونا بودم...

انتظارم زیاد طول نکشید چون بعد 10مین صدای حرف زدنشون از راه پله اومد فهمیدم دارن میان بالا...

دوییدم رفتم در رو باز کردم و خودمم همونجا وایستادم ...بچه ها که به پاگرد طبقه دوم رسیدن حواسشون به در نبود..ساشا درحال حرف زدن بود که سرشو اورد بالا و تا منو دید خشکش زد...بچه ها که خوردن به اون شروع کردن غر زدن..ولی اوناهم تا منو دیدن مثل ساشا خشکشون زد ...بیچاره ها حق داشتن والا بعد سه روز منو با این تیپ و قیافه دیدن واقعا بایدم کپ کنن....

دیدم اینا نمیخوان از تعجب دربیان بخاطر همین سرفه ای کردم و از جلوی در کنار رفتم ..اوناهم بالاخره به خودشون اومدن و یکی یکی اول یه نگاه به من میکردن بعد میرفتن داخل...خندم گرفته بود دیگه اینا خیلی تعجب کردن...

منم رفتم داخل و در رو بستم...همشون رو مبل نشسته بودن و به دور و برشون نگاه میکردن...انگار که اومدن مهمونی اینقدر معذب نشسته بودن....

بیخیالشون شدم بزار یکم متعجب بمونن تا من برگردم...رفتم آشپزخونه برای همه چای ریختم و رفتم توو هال و کنار اونا نشستم‌...



چن دقیقه ای گذشته بود ولی انگار هیچکدوممون قصد شکستن سکوتی که بینمون بود رو نداشتیم...

الان بهترین وقت بود برای پرسیدن بقیه سئوالا:

_ساشا

به من نگاهی کرد و گفت

romangram.com | @romangram_com