#دختر_ماه_پارت_34


سه روزه که از اتاق بیرون نرفتم و یه گوشه اتاق نشسته بودم و فکر میکردم..به آینده ..به مامان و فرهان...به مادرو پدر واقعیم که الان اسیر یه شیطانن..

حتی شبا درست و حسابی هم نخوابیدم...

بچه ها هرروز برام غذا میارن توو اتاق...میفهمم میخوان باهام حرف بزنن ولی ساشا اجازه اینکار رو نمیده و اجازه میده با خودم تنها باشم...

واقعا ممنوش بودم که میزاره راحت و بدون دخالت کسی تصمیم بگیرم‌...

با این ماجرا ها کنار اومده بودم و حالا هویت اصلیم رو قبول داشتم..

دلم میخواس مادروپدر واقعیم رو ببینم‌...دلم میخواس خوده واقعیم باشم..نیروهایی که ساشا ازش حرف زد...دلم هیجانی میخواست که میدونستم توو این راه هس...

رو حس کنم...

ولی از طرفی دلم نمیخواس از این زندگی اروم بگذرم..دلم نمیخواس از مادر و برادری که19سال باهاشون زندگی کردم بگذرم...

توی بد دوراهیی گیر کرده بودم...ولی بالاخره تصمیمم رو گرفتم....تصمیمی که به درست بودنش شک نداشتم...تصمیمی بود که دلم گرفت نه عقل و منطقم...



میخواستم امشب با بچه ها راجب تصمیمم حرف بزنم ولی الان همشون بیرون بودن و باید صبر میکردم تا برگردن....

بلند شدم رفتم سمت حموم و حسابی خودمو تمیز کردم ...از حموم که اومدم بیرون یه تیشرت گشاد مشکی تنم کردم،خیلی از تیپ لش خوشم میاد برا همین بیشتر لباسامو واسه توی خونه گشاد میخرم...یه شلوار سفید تنگ که روی زانوهاش زاپ داشت پوشیدم...موهامو از بالا جمع کردم و محکم بستم که باعث شد ابروهام کشیده بشن...لاک مشکیمو به ناخنام زدم و با یه ریمل کارم تموم شد...



رفتم توو هال خیلی بهم ریخته شده بود ...انگار که اینجا جنگ شده باشه....

romangram.com | @romangram_com