#دختر_ماه_پارت_28




اینجا که اون جنگل تو خواب هامه...

اگه همه اون خوابا حقیقت پیدا کنه چی...وای خدا اینجا چخبره؟!!اینا اینجا چیکار میکنن اخه!!!!

به خودم که اومدم دیدم پری اینا نیستن دیگه...وای از ترس و تعجب زیادی حواسم پرت شده بود و اونا رو گم کردم...

حالا من تنها توو این جنگل تاریک و ترسناک چیکار کنم...

بازم منه احمق رفتم توو فکر و خیال و حواسم از همه جا پرت شد...باصدای غرشی از روبرو به خودم اومدم و از ترس جیغی کشیدم و دو قدم به عقب رفتم...توو اون تاریکی دوتا چشم زرد رنگ توجهمو جلب کرد...بیشتر که دقت کردم دیدم یه گرگ مثل همون گرگای توو خواب روبروم وایستاده...از ترس زبونم بند اومده بود و حتی نمیتونستم دیگه جیغ بکشم..

یه قدم که جلو اومد به خودم اومدم و شروع کردم به فرار کردن اونم با سرعت زیادی دنبالم میومد...حواسم به جلوی پام نبود که،پام به یه چیزی گیر کرد و خوردم زمین....حالا دیگه اون گرگ چن قدم بیشتر با من فاصله نداشت و منم از دردی که توو پام پیچیده بود نمیتونستم بلند شم و فرار کنم...

میدونستم این گرگ حتما منو میخوره و مرگم قطعیه..

دیگه اونقدری نزدیکم شده بود که گرمی نفس هاش پوست یخ زدم رو نوازش میکرد...چشمام و بستم اشهدمو خوندم و منتظر مرگم شدم ....



هرآن منتظر بودم که درد بدی و تحمل کنم و بمیرم ولی یدفعه سنگینی اون گرگ از روم برداشته شد...چشامو باز کردم که دیدم اونطرف تر پرت شده و ساشا بالا سرش وایستاده.‌‌...چشمام شد قد گردو،ساشا اینجا چیکار میکنه؟؟!!!اصلا چجوری گرگ به اون سنگینی رو تونست تکون بده!!!!

اون گرگ بلند شد و زوزه ای کشید و فرار کرد ،توو تاریکی جنگل گم شد‌...ساشا به طرفم اومد که با دیدن قیافش از ترس جیغی کشیدم و از هال رفتم....

___________________________________

چشم باز کردم ساعت11بود...وای من امروز کلاس داشتم دیرم شد...بلند شدم سریع یه بافت کوتاه پوشیدم با ساپورت و از اتاق زدم بیرون که دیدم همه رو مبل نشستن...با دیدن اونا مغزم به کار افتاد و تمام اتفاقای دیشب مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شدن....

romangram.com | @romangram_com