#دختر_ماه_پارت_27
سریع ا
بلند شدم و یه پالتو مشکی و یه کلاه مشکی گذاشتم سرم و از خونه زدم بیرون ...توو راه پله بودم که صدای در خونه ارمان اومد و بعدش هم پری و آرمان باهم اومدن از خونه بیرون و به سمت خروجی ساختمون رفتن...
پا تند کردم پشت سرشون رفتم ولی جوری که متوجه نشن ...خیابونا هنوز شلوغ بود و این برا من خیلی خوب بود چون میتونستم توو این شلوغیا بهتر پنهان بشم ...
یه ساعتی داشتن راه میرفتن و منم پشت سرشون که متوجه شدم دارن به حاشیه شهر میرن ..تعجب کردم اخه اینا اون قسمت شهر چی میخوان ...
هرچی جلوتر میرفتیم خیابونا خلوت تر میشد ..
موهام جمع کردم زیر کلاهم که اگه منو دیدن نشناسنم...
درحال جمع کردن موهام بودم که دیدم اون دوتا کنار یه جنگل وایستادن...اینا میخوان این موقع شب برن توو جنگل...
دیدم که وارد جنگل شدن...نمیدونستم باید دنبالشون برم یانه اخه خیلی میترسیدم تنهایی پا بذارم به اونجا...
ولی خب باید میفهمیدم اینا این موقع شب اینجا چی میخوان....
سریع رفتم توو جنگل که گمشون نکنم ،سعی میکردم خیلی اروم راه برم که صدایی توجهشون رو جلب نکنه...
حاشیه های جنگل کمی روشن بود و درختای کمی داشت ولی چیزی از ترسناک بودنش کم نمیکرد...
اون دوتا اونقدر رفتن که به وسط جنگل رسیدن و نشستن زیر یه درخت...منم خوشحال شدم که یکم میتونم استراحت کنم ولی تا چشمم به درختای بلند و فضای تاریک اینجا افتاد از ترس خشکم زد...
اینجا که ........
romangram.com | @romangram_com