#دختر_ماه_پارت_176
_عمو چیشده
نمیتونست به خوبی حرف بزنه ...سرمو نزدیک صورتش بردم تا بهتر بشنوم
هافمن:اف..افراد بالدا...بالدازار ای...این کار رو کردن..من وقت زیادی..ندار...ندارم...خنجر رو ..توو کوه ..کوه های اتشفشانی سیاه پیدا..کن..
نفس عمیقی کشید و گفت
هافمن:مراقب باش...محافظ خیلی..خطر..خطرناکی داره..اون خنجر..
دیگه نتونست چیزی بگه و با نفسی عمیق چشماش بسته شد و نفسش قطع شد...
با گریه سرمو گذاشتم رو سینه عمو..نابودت میکنم بالدازار..نمیزارم دیگه یه روز خوش داشته باشی..
بعد 30مین از روی جنازه هافمن بلند شدم...مطمئن بودم چشمام بخاطر گریه زیاد سرخ شده بود و قیافمو ترسناک کرده بود...
سامیار با ناراحتی بهم نگاه میکرد...ولی من بازم سرد و خشک شده بودم...
به کمک سامیار هافمن رو توو همون جنگل نزدیک کلبه اش دفن کردیم...
حالا که عمو مرده بود حس میکردم روح جنگل هم مرده...با سامیار به قصر برگشتیم..
پری و مایا و مت توو هال نشسته بودن...با ورود من و سامیار عکس العملی نشون ندادن که بدجور اعصابم بهم ریخت...اخم غلیظی رو پیشونیم نشوندم و رفتم جلوشون وایستادم....
_فک میکنم همه جا اینطوریه که وقتی یه ملکه وارد یه مکان میشه بقیه باید به احترامش از جاشون بلند شن...
romangram.com | @romangram_com