#دختر_ماه_پارت_177


اون سه تا و همچنین سامیار با دهن باز به من نگاه میکردن...فکرشم نمیکردن من هیچوقت اینجوری باهاشون حرف بزنم...

مایا:سوین حالت خوبه؟

_سوین!!!حس نمیکنی صدا زدن اسم من بی احترامیه...

مت خواست چیزی بگه که نذاشتم و صدامو کمی بالاتر بردم و گفتم

_حواستون باشه...از این به بعد کوچیکترین بی احترامی به من بشه سخت مجازات میشین...من ملکه شما هستم الان پس باید بهم احترام بزارین...

بعد تموم شدن حرفام پوزخندی زدم و منتظر بهشون نگاه کردم...فک کنم از نگاهم خوندن که منتظر چی هستم چون هرسه تا باهم یه کم خم شدن و اروم گفتن چشم...

لبخندی از سر رضایت زدم و به سامیار اشاره کردم باهم رفتیم بالا..‌

سامیار:چرا اونجوری حرف زدی؟

_حقیقت رو بهشون یاداوری کردم..

دیگه چیزی نگفت ...

_میخوام شب به کتابخونه قصر برم..همراهم میای؟

سامیار:اره حتما میام..

_باشه پس فعلا تا شب

وارد اتاقم شدم و در رو بستم....از این به بعد اون روی منو میبینن ... شکستنم،من بدتر از اون میشکنمشون...

romangram.com | @romangram_com