#دختر_ماه_پارت_175
سامیار:اها
دیگه چیزی نگفت ...
نزدیکای جنگل که بودیم ،نمیدونم چرا حس بدی بهم دست داد...دلشوره گرفتم...حس میکردم دور جنگل رو هاله ای تیره و شوم گرفته...
بانگرانی سریع به سمت کلبه دوییدم...با رسیدنم به کلبه غم زیادی به دلم نشست...دلشوره ام بخاطر همین بوده پس...
میز و صندلی کنار کلبه شکسته شده بودن و در کلبه از جاش کنده شده بود.. خبری از هافمن نبود...سریع به داخل کلبه رفتم...اونجاهم مثل بیرون همه چی شکسته و داغون شده بود ...اطراف رو نگاه کردم ولی خبری از هافمن نبود...
خواستم برم طبقه بالا که سامیار رو کنارم حس کردم...برگشتم بهش نگاه کردم..اخمی رو پیشونیش داشت و با گنگی به اطراف نگاه میکرد..
سامیار:سوین اینجا کجاس؟
_کلبه هافمنه ولی نمیدونم چرا اینجوری شده...حس خیلی بدی دارم..تو برو بالا ببین کسی اونجا نیس منم آشپزخونه رو یه نگاه بندازم...
سامیار رفت سمت راه پله و منم به طرف اشپزخونه...
اونجا کسیو پیدا نکردم ولی خون روی کابینت های خبر از اتفاق های شوم میداد...
صدای سامیار اومد که میخواست من برم بالا ..سریع به طرف بالا دوییدم....
بادیدن هافمن که از تمام بدنش خون میرفت و داشت جون میداد حس کردم روح از تنم رفت...
با ناراحتی سمتش رفتم و کنارش نشستم..اشک توو چشمام جمع شده بود بخاطر دیدن هافمن توو اون وضعیت...بااینکه چن روز بیشتر نبود که میشناختمش ولی بازم خیلی دوسش داشتم...دستشو گرفتم توو دستم و اروم گفتم
romangram.com | @romangram_com