#دختر_ماه_پارت_174




نزدیکای ظهر بود از خواب بیدار شدم...امروزم باید میرفتم پیش عمو...سریع از رو تخت بلند شدم...دست و صورتمو اب زدم و به سمت کمد رفتم...پیراهن حریر صورتی با یه دامن ساتن خاکستری پوشیدم...موهامو شونه کشیدم و محکم از بالا جمع کردم...یه رژ صورتی مات هم زدم و بعد از برداشتن شنلم از اتاق بیرون رفتم...

پایین رفتم و از اشپزخونه یه کیسه خون برداشتم...درحین خوردنم دوباره بالا رفتم ...با سامیار کار داشتم ولی نمیدونستم توو کدوم اتاقه...بخاطر همین با صدای بلند صداش زدم...

بعد چن ثانیه از یه اتاق ته راهرو بیرون اومد و گفت

سامیار:جونم؟

_دارم میرم یه جایی...میخوام باهام بیای

سامیار:باش صبر کن اماده شم بیام بریم

_باش من میرم پایین منتظر میمونم..

سامیار برگشت توو اتاق تا اماده شه و منم رفتم پایین روی یه مبل همون نزدیک راه پله نشستم...

بعد ده مین سامیار اومد و باهم از قصر بیرون رفتیم..

سامیار:کجا میخوای بریم؟

_میریم پیش هافمن

سامیار:هافمن!!!اون کیه دیگه؟!!!

_یه جادوگر که توو جنگل پشت دهکده زندگی میکنه...قول داده بهم کمک کنه..

romangram.com | @romangram_com