#دختر_ماه_پارت_173


_اع سامی لج نکن پاشو برو باور کن من خوبم...اگه مشکلی پیش اومد حتما خبرت میکنم

سامیار که اصرار منو دید بلند شد و بعداز توصیه های لازم از اتاق بیرون رفت....

نیم ساعتی صبر کردم تا مطمئن شم سامیار حداقل خوابیده...

از رو تخت بلند شدم و خیلی اروم از اتاق بیرون رفتم...الان زیاد دلم دریدن نمیخواست..فقط خون میخواستم پس یه ادم بس بود...از خدمتکارا باز هم یکیو انتخاب کردم همراه خودم به حیاط پشتی بردمش...



بعد از خوردن خونش کنار اون دوتا جنازه دیگه دفنش کردم...حس میکردم اون خوی وحشیم که نیاز به کشتن و دریدن داره از بین رفته...این جنازه رو حتی عذاب هم ندادم...اول کشتمش بعد خونشو خوردم...البته الان همون بهتر که اون خوی وحشیم خاموشه...الان وقت استفاده از اون نبود...یه روزی ازش استفاده میکنم که باعث نابودی تمام افرادی بشه که باعث عذابم شدن...الان وقت دریدن نبود...الان وقت قدرتمند شدن بود و من فقط تمرکزم رو این موضوع گذاشتم...

بعد اتمام کارم داخل قصر شدم و از پله ها بالا رفتم...خواستم برم داخل اتاقم ولی چیزی مانعم شد...چیزی مثل حس دلتنگی...

به در اتاق ساشا نگاه کردم...خب فکره بدی نبود میتونستم برم یه کوچولو نگاهش کنم اون که توو خواب نمیفهمه...بااین فکر خودمو گول زدم و دستگیره اتاقش رو چرخوندم...در با صدای تق ارومی باز شد...خودمو اماده دیدن هرصحنه ای کرده بودم ولی فقط ساشا تنها رو تخت افتاده بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود...

خیلی اروم کنارش نشستم و سرانگشتام رو نوازش وار کشیدم رو موهاش..

چقد دلم تنگ شده بود واسه این پسری که به بدترین شکل قلبِ تاریکم رو تیکه تیکه کرده بود....اهی کشیدم و اروم جوری که بیدار نشه به نوازشش ادامه دادم...

تا روشن شدن هوا همونجا نشستم و فقط به ساشا نگاه کردم...

با صدای زنگ ساعت به خودم اومدم و با بالاترین سرعتم از اونجا بیرون زدم..

به اتاقم رفتم و به تختم شیرجه زدم...نیاز داشتم یکم بخوابم...مطمئنن اگه بیدار بمونم از خستگی بازم از هوش میرم امروز...ولی فکر و خیال نمیذاشت که چشامو ببندم و غرق دنیای خواب بشم....یکی از قدرت هامو که فعال کردم...دوتای دیگه مونده...اونا رو هم به زودی به دست میارم شک ندارم...

و درمورد ساشا هم باید توو مغزم فرو کنم که دیگه طرفش نمیرم...ساشا همون دیشب تموم شد دیگه...

romangram.com | @romangram_com