#دختر_ماه_پارت_172
با حس درد توو سرم چشامو باز کردم...به اطرافم نگاه کردم اول هنگ بودم ولی کم کم همه چی یادم اومد...دستی به سرم کشیدم ولی دردی رو حداقل از ظاهر بیرونیه سرم حس نکردم...فک کنم این احساس درد و کوفتگی بخاطر فشار زیادیه که به مغزم وارد کردم...بلند شدم و گیج رو تخت نشستم که همون موقع در اتاق باز شد و سامیار با چهره ای گرفته اومد داخل...حواسش اصلا بهم نبود..سرشو انداخته بود پایین و اومد صندلی کنار تختم نشست...
_سامیار؟؟
با صدای من فک کنم ترسید و سریع سرشو بالا اورد...با دیدن من اول گیج بود ولی بعد چند ثانیه لبخندی زد و گفت
سامیار:چه عجب چشماتون رو باز کردین بانو
_چن ساعت خواب بودم مگه؟؟
سامیار:تقریبا یه روزه...خیلی مغزتو خسته کرده بودی
_اره هنوزم احساس کوفتگی دارم
سامیار:بیشتر مراقب باش لطفا...
دیگه من چیزی نگفتم...گلوم به شدت میسوخت.. احتیاج داشتم الان با نوشیدن خونی گوارا این عطش رو برطرف کنم...از پنجره بیرون رو نگاه کردم هوا تاریک بود...
_سامیار ساعت چنده؟؟
سامیار:2
خوبه...ساعت خوبیه واسه دریدن و نوشیدن..
_پاشو برو استراحت کن من خوبم...
سامیار:نه بابا یه امشب رو نمیخوابم...باید حواسم بهت باشه...
romangram.com | @romangram_com