#دختر_ماه_پارت_171
مایا:ترسیدم...چیزی نیست حتما خیلی به خودش فشار اورده...یکم استراحت کنه بهتر میشه...
_مطمئنی؟؟
مایا:اره نترس بیا بریم بیرون بزار راحت استراحت کنه...
_باش
با مایا از اتاق بیرون رفتیم که چشمم به بچه ها و الهه ها افتاد که بیرون پشت در اتاق وایستاده بودن
مت:چیشده؟؟
مایا:هیچی از حال رفته
به ساشا نگاه کردم تا عکس العملش رو ببینم...پوزخندی زد و دستشو انداخت دور گردن آرزو وباهمون پوزخند مزخرفش گفت
ساشا:حتما از غم دوری از حال رفته حیوونی..
بااین حرف ساشا خونم به جوش اومد...با عصبانیت طرفش رفتم و یقش رو گرفتم و محکم به دیوار کوبوندمش...
_عوضی به جای اینکه الان از کارت پشیمون باشی ،اینجا وایستادی پوزخند میزنی و تیکه میندازی...اینقدر بیشرف بودی و من نمیدونستم...
خواست حرفی بزنه که با مشت محکمی که زدم توو دهنش خفه شد..مت و دیاکو سریع طرفم اومدن و از اون آشغال جدام کردن وگرنه از زندگی محوش میکردم...بدون توجه بهشون رفتم توو اتاق و در رو محکم بستم...
سوین
romangram.com | @romangram_com