#دختر_ماه_پارت_170
سامیار بهت زده به این حال من نگاه کرد...بیچاره حق داشت فکر کنه دیوونه شدم...
توو پذیرایی چشمم افتاد به اون عوضیا که نشسته بودن و بگو بخند میکردن...با نفرت بهشون نگاه کردم و دوباره رفتم توو جلد سرد و مغرورم...زیرچشمی به سامیار نگاه کردم..انگار کینه سامی از منم بیشتر بود چون تا چشمش به اونا افتاد اخم غلیظی رو پیشونیش نشست ...بدون توجه بهشون از کنارشون رد شدیم و از قصر بیرون رفتیم...
سامیار :خب کجا میخوای تمرین کنی؟؟
به میز و صندلی زیر یه درخت اشاره کردم و گفتم
_اونجا
باشه ای گفت و باهم رفتیم اون قسمت...چراغ خوابی که سامیار برداشته بود رو ازش گرفتم و روی میز گذاشتم ...بهش خیره شدم و ذهنم از هرچیزی خالی کردم...حتی ساشا هم از ذهنم پاک شد...چشمامو بستم و فقط به تکون دادن اون چراغ فک کردم...نمیدونم چقدر گذشته بود ولی اونقدر به ذهنم فشار اورده بودم که سرم از درد درحال منفجر شدن بود...خسته شدم و خواستم چشامو باز کنم ولی گفتم بزار یه بار دیگه هم تلاش کنم....فکر به شناور شدن چراغ رو هوا و دوباره درد طاقت فرسا سرم....دیگه از شدت درد نمیتونستم بمونم که صدای حیرت زده سامیار باعث شد چشامو باز کنم و از دیدن صحنه روبروم لبخند کم جونی رو لبام بشینه...
اون چراغ رو هوا بود...بالاخره تونستم ولی درد امونم رو برید و به سمت زمین سقوط کردم و به دنیای تاریکی و بیخبری فرو رفتم...
سامیار
بعد نیم ساعت که سوین چشماشو بسته بود بالاخره تونست اون چراغ رو تکون بده ...خیلی خوب بود...با حیرت سوینو صدا زدم که چشماشو باز کرد...ولی تا چشمم بهش افتاد خشکم زد..چشماش کاسه خون بود و از بینیش خون جاری شد...لبخند کمرنگی زد و یدفعه سقوط کرد..با ترس به سمتش دوییدم...
رنگش سفیدتر از حدمعمول بود ...سریع بغلش کردم و به سمت قصر دوییدم...مایا توو قصر منو دید و با دیدن سوین با نگرانی دنبالم اومد...سریع به اتاقش رسیدم و رو تخت گذاشتمش...مایا خودشو کنار تخت رسوند و گفت
مایا:چیشده؟
_نمیدونم داشت تمرین میکرد گه یدفعه از حال رفت..
مایا نفسی از سرآسودگی کشید و گفت
romangram.com | @romangram_com