#دختر_ماه_پارت_169
سامیار:بین حرفام که با عصبانیت بود گفتم که میخوامش ولی الان نمیتونم باهاش باشم...حداقل تا وقتی که بخاطر رفتارش نبخشمش نمیتونم باهاش باشم
_اها
تاجم رو گذاشتم رو سرم و لباسام رو مرتب کردم..
_میخوام برم توو باغ یکم تمرین کنم اگه میخوای باهم بریم...
بلند شد و اومد طرفم...نمایشی یکم خم شد و گفت
سامیار :باعث افتخاره سرورم..
خنده ای کردم و همراه سامیار از اتاق رفتیم بیرون...
از اتاق بیرون که اومدیم طبق عادتم به اتاق ساشا نگاهی انداختم ولی با صحنه ای که دیدم هزار بار بیشتر از قبل شکستم و کمرم خم شد...سرجام خشک شده بودم و به صحنه روبروم خیره شده بودم...
ساشا آرزو رو توو بغلش گرفته بود و میبوسیدش...
نتونستم طاقت بیارم...جون از پاهام بیرون رفته بود ...بی حال افتادم رو زمین..سامیار با نگرانی نزدیکم اومد و با چشمای اشکی بهم نگاه کرد..پس اونم این صحنه رو دیده بود...زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد...خواست ببرتم توو اتاق که مانعش شدم به طرف راه پله رفتم..الان وقت شکستن و گریه نیست...الان که تنها نیستم..من به خودم قول دادم که فقط توو تنهایی هام غصه بخورم...
سامیار اومد کنارم و گفت
سامیار:خوبی؟؟
_اره خوبم...اوم سامیار یه چراغ خواب بردار بریم توو باغ میخوام رو اون تمرکز کنم و تکونش بدم..
romangram.com | @romangram_com