#دختر_ماه_پارت_166
هافمن:چه موضوعی ؟؟
_راستش عمو من نمیخوام دیگه از اون ادمای به ظاهر دوست کمک بگیرم...میخوام خودم تنها برم برای کمک به مردم و پدرومادرم...ولی تنها نمیتونم...میخوام کمکم کنین روی نیروهام مسلط بشم و جای یه خنجر رو برام پیدا کنین...
عمو قیافش جدی شد و چن دقیقه ای سکوت کرد...
هافمن:مطمئنی که میتونی تنها انجامش بدی؟؟
جوابی نداشتم واسه این سئوالش...خودم مطمئن نبودم که بدون کمک بتونم انجام بدم ..جوابی ندادم و سکوت کردم...
هافمن:باشه من نظری نمیدم و به تصمیمت احترام میزارم...حتما کمکت هم میکنم...
_ممنون عمو
هافمن:وظیفمه دخترم...حالاهم برگرد قصر ...همونطور که گفتم کاملا ذهنت رو خالی کن و سعی کن با نیروی ذهنت اجسام رو تکون بدی...بهت بگما اگه میخوای کمکت کنم من خیلی سختگیرم...
لبخندی زدم و بلند شدم...
_ممنون عمو پس من میرم که تمرینامو شروع کنم..
هافمن:برو دخترم موفق باشی
دستی براش تکون دادم و به سرعت از جنگل خارج شدم و به سمت قصر رفتم...
به قصر که رسیدم طبق معمول این چن روز از پنجره به اتاقم رفتم...شنلمو درآوردم و خودمو پرت کردم رو تخت...نیم ساعتی بی حرکت فقط به یه جا خیره بودم که صدای در منو از اون حالت درآورد...
romangram.com | @romangram_com