#دختر_ماه_پارت_164
بلند شدم و با سامیار رفتیم توو حیاط
سامیار:پری تو میدونی چرا ساشا و آرزو اینکار رو میکنن؟؟
_سامی اونا همو میخوان چیزه عجیبی نیس
سامیار:اگه همو میخوان ساشا غلط کرد که به سوین گفت دوسش داره
_حالا که گفته و قدرتی که میخواسته رو گرفته ...
سامیار:پری اصلا میفهمی چی میگی..احساسات اون دختر بیچاره رو بازیچه قرارداد فقط واسه قدرت...ولی بازم این درست نیس..ساشا جفت سوینه به جز اون نمیتونه عاشق کسی بشه...
از داد و بیداد سامیار عصبی شدم و منم مثل خودش بلند گفتم
_ببین سامی به من مربوط نیس ....ساشا و آرزو دوست منن و خیلی بیشتر از سوین دوسشون دارم پس بخاطر اون با اینا دعوا نمیکنم به منم ربطی نداره که احساسش ضربه خورده..
سامیار بهت زده نگام کرد و گفت
سامیار:پری الان میفهمم اصلا نمیشناسمت...اون بیچاره اینقدر تورو دوست داره...مثل خواهرش میدونه تورو اونوقت تو اینجوری حرف میزنی...واقعا برات متاسفم...اون من بهش گفتم که توی احمق رو میخوام رفت با ذوق و شوق برامون یه جای رویایی درست کرد تا ببرمت اونجا بهت بگم دوست دارم ولی تو چیکار کردی...الان میگی اون دختر برات مهم نیس...واقعاکه خیلی پستی...
بعد تموم شدن حرفش سریع از پیشم رفت...ینی سامیار دوسم داره...باورم نمیشه اصلا...ولی بازم نمیتونم پیش ساشا طرف سوین رو بگیرم....
سوین
درحین دوییدن اشک هام رو صورتم جاری میشد ولی باد بخاطر سرعت زیادم خشکشون میکرد....میگفتم میخوام قوی باشم ولی توو تنهاییم که میتونم بخاطر عشقم اشک بریزم ...عشقی که وجودش نور امیدی بود توو این قلب تاریکم....به جنگل که رسیدم وایستادم و اشکامو پاک کردم ...توو تنهاییم گریه میکنم ولی نمیزارم بقیه به ضعیف بودنم پی ببرن..نمیزارم بفهمن که ساشا بدجوری دلمو با بی رحمی شکست....وارد مرز جنگل شدم و بازم اون حس خوب...بازم حیوونای دوست داشتنی...به کلبه هافمن رسیدم ولی قبل اینکه در بزنم خودش در رو باز کرد و به استقبالم اومد...لبخند زدم و گفتم
romangram.com | @romangram_com